- مقدمه 1
- در انتظار رسیدن فردا 2
- شعله ای در تاریکی 4
- فقط به خاطر خدا 6
- عزاداری امام حسین (علیه السلام) 8
- در بهار شکوفایی 11
- پدری مثل کوه 13
- زندگی در حوالی حرم 16
- آیت الله آقای داماد 18
- بزرگ تر از پیش بینی های پدر 20
- دل شوره های تبلیغ 22
- زخم دل 25
- آرامش روزهای تعطیل 27
- حکایت آن حدیث و یک دل صاف 29
- رؤیای ابدی 33
- منابع: 36
- تصاویر 37
ص:16
رسیده است که به قم برود. او هیچ مخالفتی نکرد و تصمیم را به عهده حسن گذاشت و گفت: «پسرم! خودت بهتر می دانی، اگر احساس می کنی در قم بهتر می توانی درس بخوانی، به قم برو و بدان من هر جا باشی دلم پیش تو است و از هیچ کمکی دریغ نخواهم کرد».
حسن نفس راحتی کشید و از پدر تشکر کرد. شب، وقتی سر به بالش گذاشت در رؤیاهای شیرین غوطه ور شد.
پدری مثل کوه
پدری مثل کوه
پشت موفقیت های فرزندان را حمایت های پدر پر کرده است. اگر آقا شیخ حسن در حوزه ری درخشید و توانست با موفقیت از آنجا به سوی قم رهسپار شود، همه به خاطر حمایت های بی دریغ حاجی یوسف بود. به راستی پدری این چنین فهیم و دوراندیش، دردانه ای کم نظیر بود. حسن وقتی چمدانش را بست و آماده سفر به قم شد، دیگر نیازی به حضور پدر احساس نمی کرد. از دوستان و استادهای خود شیوه ثبت نام در فیضیه قم را پرسیده بود و همه به او امید داده بودند.
صبح زود، پدر با سر و صدا وارد شد. بوی نان سنگک داغ، مشام حسن را نوازش داد. پدر، مادر و دیگر اعضای خانواده سر سفره صبحانه نشستند. دلشوره سفر و اشتیاقی که در دل حسن موج می زد، اشتهایش را کور کرده بود. پدر نیز چندان نخورد. تا حسن از سر سفره بلند شد، او نیز برخاست.