- مقدمه 1
- در انتظار رسیدن فردا 2
- شعله ای در تاریکی 4
- فقط به خاطر خدا 6
- عزاداری امام حسین (علیه السلام) 8
- در بهار شکوفایی 11
- پدری مثل کوه 13
- زندگی در حوالی حرم 16
- آیت الله آقای داماد 18
- بزرگ تر از پیش بینی های پدر 20
- دل شوره های تبلیغ 22
- زخم دل 25
- آرامش روزهای تعطیل 27
- حکایت آن حدیث و یک دل صاف 29
- رؤیای ابدی 33
- منابع: 36
- تصاویر 37
ص:30
می تپید، از تپش ایستاد. ماجرا را به شیخ خبر دادند. شیخ مدت ها در غم از دست دادن دخترش بی صدا اشک ریخت، اما این زخم دل هیچ وقت التیام نیافت؛ شیخ همیشه به یاد دختر مظلومش داغدار بود.
آرامش روزهای تعطیل
آرامش روزهای تعطیل
آرامش روزهای تعطیل شیخ، در جبهه ها بود. از درس و بحث که فارغ می شد، اگر چند روزی از کارهای اجرایی فاصله می گرفت، راهی جبهه ها می شد. به خصوص نزدیک عملیات، سعی می کرد در آنجا باشد. شب های عملیات را از نزدیک ببیند. حال و هوای آن شب ها، چیز دیگری بود...
آن روز، موقع غروب، وقتی رزمنده ها در اطراف دزفول رزم شبانه داشتند، شیخ هم به جمع آنها پیوست. زمستان بود. سرمای سوزان عصرگاهی دزفول مثل شیشه می برید. بچه ها از تپه های خیس و گلی بالا می رفتند. شیخ بیشتر برای تماشا آمده بود. با دیدن نوجوانان و جوانانی که عاشقانه خود را برای شرکت در عملیات آماده می کردند، لذت می برد. ناگهان با دیدن پسربچه نوجوانی که با خود آرپی چی و مهمات حمل می کرد، اشک از دیدگان شیخ جاری شد. آرپی چی و مهمات، چنان جثه نحیف او را به زیر گرفته بود، که پسرک توی گل ها فرومی رفت و به سختی می توانست خودش را به ستون برساند. شیخ خودش او را به