حیات نیکان 1: آیت الله حسن تهرانی صفحه 4

صفحه 4

ص:7

_ «آقا شیخ حسن!»

_ «بله آقاجان!»

_ «دوست داری از فردا به مکتب، پیش آقا میرزا غلامعلی بروی؟»

حسن با خوشحالی از صندلی پشت پیش خوان پایین پرید و دست های کوچکش را به دور پاهای پدر حلقه زد.

_ «ممنون آقاجان! من می خواهم زود باسواد بشوم، قرآن بخوانم و مثل شما خط زیبایی داشته باشم».

حاجی موهای بلند پسرش را نوازش کرد و با اطمینان گفت: «پسرم! اگر پیش آقا میرزا غلامعلی بروی، خیالم راحت تر است؛ مرد باایمانی است. هم باسواد می شوی، هم دین و ایمان یاد می گیری».

حسن در پوست خود نمی گنجید و در انتظار رسیدن روز بعد لحظه شماری می کرد.

شعله ای در تاریکی

شعله ای در تاریکی

حسن، با نگرانی، دنبال پدر تا مکتب خانه آقا میرزا غلامعلی دوید. مردی چهل _ پنجاه ساله، باخدا، نورانی و شوخ طبع. حسن بی درنگ محبت میرزا را در دل خود جای داد. لبخندهای او و خوش و بش گرمی که با پدر حسن داشت، او را شخصیت دوست داشتنی و ماندگاری کرد.

_ بیست وپنج ریال!

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه