- مقدمه 1
- در انتظار رسیدن فردا 2
- شعله ای در تاریکی 4
- فقط به خاطر خدا 6
- عزاداری امام حسین (علیه السلام) 8
- در بهار شکوفایی 11
- پدری مثل کوه 13
- زندگی در حوالی حرم 16
- آیت الله آقای داماد 18
- بزرگ تر از پیش بینی های پدر 20
- دل شوره های تبلیغ 22
- زخم دل 25
- آرامش روزهای تعطیل 27
- حکایت آن حدیث و یک دل صاف 29
- رؤیای ابدی 33
- منابع: 36
- تصاویر 37
ص:7
_ «آقا شیخ حسن!»
_ «بله آقاجان!»
_ «دوست داری از فردا به مکتب، پیش آقا میرزا غلامعلی بروی؟»
حسن با خوشحالی از صندلی پشت پیش خوان پایین پرید و دست های کوچکش را به دور پاهای پدر حلقه زد.
_ «ممنون آقاجان! من می خواهم زود باسواد بشوم، قرآن بخوانم و مثل شما خط زیبایی داشته باشم».
حاجی موهای بلند پسرش را نوازش کرد و با اطمینان گفت: «پسرم! اگر پیش آقا میرزا غلامعلی بروی، خیالم راحت تر است؛ مرد باایمانی است. هم باسواد می شوی، هم دین و ایمان یاد می گیری».
حسن در پوست خود نمی گنجید و در انتظار رسیدن روز بعد لحظه شماری می کرد.
شعله ای در تاریکی
شعله ای در تاریکی
حسن، با نگرانی، دنبال پدر تا مکتب خانه آقا میرزا غلامعلی دوید. مردی چهل _ پنجاه ساله، باخدا، نورانی و شوخ طبع. حسن بی درنگ محبت میرزا را در دل خود جای داد. لبخندهای او و خوش و بش گرمی که با پدر حسن داشت، او را شخصیت دوست داشتنی و ماندگاری کرد.
_ بیست وپنج ریال!