حیات نیکان 22: آیت الله مرتضی بنی فضل صفحه 11

صفحه 11

ص:15

جمع طلاب این حوزه پیوست. دروس ابتدایی اش را نزد حاج میرزا جواد سلطان القرّاء خواند. احساس مسئولیت او پس از ورود به حوزه بیشتر شد. او تا نزدیک اذان صبح در اتاقی کوچک که در گوشه حیاط خلوت خانه بود می نشست و به فراگیری دروسش می پرداخت.

در این زمان، کتاب سیوطی را نزد آقای خاتون آبادی به اتمام رساند و از محضر استادان دیگر نیز بهره مند شد. هنوز سه سالی نگذشته بود که او تصمیم دیگری گرفت. هوای تحصیل در حوزه علمیه قم، بعد از مهاجرت سه نفر از دوستانش به دلش افتاده بود؛ بنابراین با پدر و مادر، درباره رویایش حرف زد. دوری از فرزند برای خانواده بسیار سخت بود. مادر بغضش را به سختی خورد و بعد از مکثی کوتاه گفت: من چی بگم پسرم؟ آقات بهتر صلاحتو می دونه. من، روی حرف ایشون که حرفی نمی زنم. مرتضی نگاهی مستأصل به پدر انداخت و گفت: آقا جون! شما بگید برم یا بمونم؟

آقا سیف علی، پیش تر از آیت الله سلطان القّراء، استاد مرتضی شنیده بود که پسرش قصد سفر دارد و به او تأکید کرده بودند که مانعش نشوند. مرتضی که دو زانو و سر به زیر در مقابل پدر نشسته بود، با جمله «برو پسرم خدا همراهت باشه»، سرش را بالا آورد و گفت: آقا جان واقعاً حرفتان از ته دل بود؟ نکنه

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه