حیات نیکان 22: آیت الله مرتضی بنی فضل صفحه 13

صفحه 13

ص:17

کنه پدر و مادرم را که هر چه دارم از اون هاست.

سفر به سرزمین آرزوها

سفر به سرزمین آرزوها

دیگر مثل روزهای گذشته، پرجنب و جوش نبود. دیر از خانه بیرون می رفت و زود برمی گشت. فقط کافی بود مادر تقاضایی بکند، او سراسیمه خواسته اش را فراهم می کرد. وسایل سفرش را هم کم کم فراهم می کرد. شوق درس و هم جواری با بارگاه حضرت معصومه علیها السلام و مراجع از یک طرف و غم فراق خانواده و زادگاهش، همه دست به دست هم داده بودند که مرتضی بی قرارتر شود. روزها می گذشتند و لحظه سفر نزدیک شده بود؛ مادر هر چیز که به ذهنش می رسید برای پسرش کنار می گذاشت. ابوالحسن می گفت: خدا شانس بده، کاش ما می رفتیم غربت تا آنا این قدر بهمون برسه، می ترسم بعد از رفتن مرتضی چیزی توی خونه نمونه، خدا رو شکر! گاومیش هامون توی ساک مرتضی جا نمی شه!. کبری و مسعود، بیشتر از همیشه از سر و کول مرتضی بالا می رفتند. بهانه گیری های مسعود زیاد شده بود؛ مادر کلافه بود و می گفت: به خاطر شیطنت های مسعوده! اما ابوالحسن سرش را بالا می انداخت و می گفت: نه آنا، مسعود بهانته؛ به خاطر سفر مرتضی کلافه ای، ما رو که نمی تونی گول بزنی!

بالاخره هنگام سفر فرا رسید؛ بدرقه زیبایی بود؛ هر کسی

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه