حیات نیکان 22: آیت الله مرتضی بنی فضل صفحه 18

صفحه 18

ص:22

برپا شد. او به دیدن اقوام و اساتیدش رفت و بعد از دیدار استادان خود، درباره پیشنهاد آنها با پدر و مادرش صحبت کرد. مادر، خنده ای کرد و گفت: یکی اینجا به فکر من باشه، می ترسم از پس این همه خوش حالی برنیام، عروسی ابوالحسن و عمامه گذاری مرتضی، هر دو با هم تو یک سال و تو یک ماه؟! من از خوش حالی می میرم! مرتضی با چشم های پر از اشک نگاهی به مادر انداخت و گفت: نگو آنا، نگو؛ به خدا طاقت حرفشم ندارم؛ الهی صد سال سایه ات روی سرم باشه، حالا اجازه می دی امسال به بزرگ ترین آرزوم برسم؟ مادر با اشاره به شوهرش گفت: تا آقات هست که من حرفی نمی زنم، ان شاءالله امسال عمامه بذاری و به زودی... و حرفش را خورد. مرتضی که منظور مادر را فهمیده بود از خجالت سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. پدر دستی به شانه اش زد و گفت: پسرم برو زود خونه به داداش یوسف بگو امشب بیاد خونه ما، می خوایم بریم حرف های آخرو با فامیل عروس بزنیم، خوب نیست برادر بزرگِ داماد نباشه.

دیدار یار

دیدار یار

_ آشیخ مرتضی! شما خیلی عجولید! خب باشه، آدرس حاج آقا روح الله رو هم برات پیدا می کنم. وقت نماز شب می گذره ها. پاشو مؤمن. این قدر درس نخون!

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه