حیات نیکان 22: آیت الله مرتضی بنی فضل صفحه 21

صفحه 21

ص:25

بوی خوش وصال

بوی خوش وصال

شیخ مرتضی بعد از نامه پدر، خود را به تبریز رساند و با ورود او به خانه، صدایِ شادی، فضای حیاط را پر کرد؛ اما با چشم غره شیخ مرتضی و حاج سیف علی، همه خودشان را جمع کردند. شیخ مرتضی رو به خانم ها کرد و گفت: این اطراف پر از نامحرمه خجالتم خوب چیزیه. مادر در حالی که روی سه پسرش نُقل می ریخت گفت: پسرم، آنها حق دارند، دل همه پر می زد برای این روز، حیاط ما هم آن قدر بزرگه که صدا جایی نمی ره. اگه بدونی چقدر گشتم، دو سال تموم. آقاجونت نمی ذاشت بهت بگم. بعدم که دختر حاج آقا کوشا را پیدا کردم، می گفتند دختر به غربت نمی دیم. شش ماهه که یا من و زن داداشات خونه شونیم، یا آقات می ره عطاری پدرش، آقاش گفته پسرتونو بیارید که هم من ببینمش و هم دختر و پسر همدیگرو ببینند.

شیخ مرتضی که از خجالت سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ان شاءالله خیر باشه.

بچه ها بالا و پایین می پریدند و می گفتند عروسیه، عروسیه. مقدمات عروسی خیلی سریع انجام گرفت. حاج سیف علی تأکید کرده بود مراسم ساده باشد؛ ولی برای خرید عروس من، از هیچی کم نگذارید.

زمان سفر عروس و داماد به قم فرا رسیده بود. حاج

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه