حیات نیکان 22: آیت الله مرتضی بنی فضل صفحه 26

صفحه 26

ص:30

رکعتی! بیست ساله همه بهتون می گن برید منبر، شما همش طفره می رید. امروز که پاتون به درگاه مسجد گیر کرد و افتادید زمین، دیگه از این کم کاری ها نمی کنید.

شیخ مرتضی در حالی که آستین هایش را پایین می کشید رو به او گفت: به خدا، داداش می ترسم؛ مسئولیتش خیلی سنگینه و از طرف دیگه هم بخوای حساب کنی، احتیاج مالی ندارم، همه مخارج زندگیمو که آقا جان می ده، منم این کار رو گذاشتم برای طلبه هایی که شاید به پولش احتیاج دارند. امسال هم اگر امام خمینی اعلامیه نمی دادند و طلبه ها را موظف نمی کردند جز برای نماز به مسجد نمی رفتم که اونم پشت سر آیت الله حجازی بخونم. گرمای تابستون یه طرف، ماه رمضان هم از طرف دیگه، وظیفه آدمو در مقابل مردم، خیلی سخت می کنه. حالا آماده ای با هم بریم مسجد یا اینکه باید منتظرت بمونم؟

استغاثه

استغاثه

نه خانم، من بچه ام رو دست این دکتر نمی دم. پسر دو ساله آشیخ محمد رو دستی دستی کشت! حالا نوبت بچه منه؟

_ به خدا این حرف ها از شما بعیده. اون بچه اجلش رسیده بود. تومور مغزی داشت.

_ نه خانم، صبر کن تا از دوستام آدرس یه دکتر دیگه رو بگیرم. اگه بشه می برمش تهران یا تبریز؛ اما اینجا دیگه دست

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه