حیات نیکان 22: آیت الله مرتضی بنی فضل صفحه 4

صفحه 4

ص:8

می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد؛ یه امروز ازت کمک خواستم ها! باید ببرمت پیش اکبر شکسته بند، ببینم پات نشکسته باشه.

تنبیه شیرین

تنبیه شیرین

_ مرتضی نکن! این قدر سر به سر زبون بسته ها نذار! آخه آدم شاخه درختو به چشم گاو می زنه؟ ابوالحسن بس نبود، حالا نوبت تو شده؟ ببین پای داداشت شکست. تو که این طوری نبودی!

پدر بارها این حرف را تکرار کرد و وقتی بی توجهی مرتضی را دید به طرفش رفت و آهسته به صورتش زد. مرتضی به گریه افتاد و پدر نیز ناراحت شد و او را کنار خودش نشاند، روی تختی که زیر درخت های گیلاس و زردآلو بود؛ سرش را بوسید و شروع کرد به نصیحت پسرش.

_ تو که این قدر به آنا کمک می کنی پس چرا امروز عوض شدی سر به سر این زبون بسته ها می ذاری؟ اگه اون ها تو رو شاخ بزنن و مثل ابوالحسن بشی من چکار کنم؟ ببین تا حالا دست روی تو بلند نکرده بودم، خدا از من بگذره!

مادر از پله های آشپزخانه که در سمت راست حیاط قرار داشت سریع بالا آمد و به همسرش گفت:

_ پسر عمو بچم حق داره. نه که خدای نکرده فکر کنید می خوام طرف اونو بگیرم! یا روی حرف شما حرفی بزنم، نه به

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه