حیات نیکان 22: آیت الله مرتضی بنی فضل صفحه 9

صفحه 9

ص:13

_ اما باید حواست جمع باشه ها، مکتب آمیرزا محمود با مکتب رباب خانم خیلی فرق داره. دیگه نمی تونی قالی ببافی و با بچه ها تو سر و کول هم بزنید و قرآن خوندنم یاد بگیری.

_ خوب، پس باید چی کار کنیم؟

_ ناخنک به غذا نزن تا بگم! اونجا هم باید کتاب هایی رو که تو مدرسه های دولتی یاد می دن بخونی، هم کنارش گلستان سعدی و جامع عباسی رو بخونی.

_ آنا! اینایی که گفتی چی هستند؟ می خوایید دیگه نَرَم مکتب؟!

_ نه قربونت برم این کتاب ها قدیمی هستن، درسته که سخت هستن، ولی ارزششو دارن؛ تو هم که ماشاءالله هم سنّت خوبه هم همّتت؛ پس غصّه شو نخور و حالا بیا غذای آقا جونو ببر تا حجره.

شروعی دیگر

شروعی دیگر

مرتضی سیزده ساله شده بود و تحصیل در دبیرستان های تبریز باب میل پدرش نبود. شب ها که همه خانواده دور کرسی می نشستند، هر کس در مورد برنامه بعدی او نظری می داد. یوسف علی، برادر بزرگ تر می گفت: داداش بیا زورخونه، هم کشتی یاد می گیری و هم جوونمردی. ابوالحسن با شیطنت همیشگی اش می گفت: زورخونه که نون و آب نداره، مثل من بیا تو حجره آقاجون کار کن. پول الان تو فرش فروشیه! یوسف علی می گفت: من هم به زورخونه می رسم هم به پول.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه