حدیث خوبان: (حکایت های اخلاقی و کرامات مشاهیر تخت فولاد اصفهان) صفحه 252

صفحه 252

1- 249. همان: صص 76 و 78.

2- 250. بنی لوحی: یاد ایام ،ص82.

بفرمایید این هم شام

من بودم و «برادر موسوی» که همراه حاج آقا عبداللّه میثمی(1) آمده بودیم تهران. جلسه ای که در تهران داشتیم، بعدازظهر بود. وقتی جلسه تمام شد، از حاجی پرسیدم: «شب را همین جا می مانید؟»

ایشان گفت: «نه برویم قم. فردا صبح اول وقت جلسه ای هست که خیلی مهم است. باید حتماً صبح آنجا باشیم».

من گفتم: پس بمانیم، کمی که خلوت شد، می رویم.

حاجی گفت: من باید بروم زیارت حضرت عبدالعظیم می رویم زیارت می کنیم بعد هم می رویم قم.

گفتم: امروز جمعه است و همه جا تعطیل، شام بخوریم و بعد برویم.

حاجی گفت: شام می رویم مهمان حضرت می شویم.

خواستم چیزی بگویم که برادر موسوی به آرامی از پشت بازویم را گرفت. حاجی رفت وضو بگیرد.

برادر موسوی گفت: مگر نمی دانی، ایشان هر وقت تهران بیاید، حتماً زیارت حضرت عبدالعظیم می رود؟

گفتم: آخر از شام می مانیم. بعد از ظهر جمعه است و همه جا تعطیل. تا به قم

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه