حدیث خوبان: (حکایت های اخلاقی و کرامات مشاهیر تخت فولاد اصفهان) صفحه 255

صفحه 255

1- 252. فتّاحی: یک پله بالاتر، خاطراتی از شهید حجهالاسلام حاج شیخ عبداللّه میثمی، صص 47 - 45.

فرصتی پیش می آمد، می رفت به شهرستانها و روستاها و به بهانه های مختلف پای حرف مردم می نشست. روزی من همراه ایشان بودم. رفته بودیم. داخل یک روستا، اتفاقاً بعدازظهر پنجشنبه بود و مادران شهدا و کسانی که اموات داشتند، توی قبرستان روستا جمع بودند.

حاج آقا گفت: چه زمانی خوبی! بیا برویم سر مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم هر دو رفتیم طرف قبرستان سر مزاری، چند نفری نشسته بودن، بعضی گریه می کردند، بعضی قرآن می خواندند و بعضی هم فاتحه می فرستادند.

دیدیم در گوشه ای زنی تنها سر قبری نشسته و دارد شعرهایی می خواند و گریه می کند. آهسته آهسته جلو رفتیم. ایشان در چند قدمی آن خانم نشست. از شعرهایی که می خواند و از پرچمی که سر مزار آویزان کرده بودند معلوم بود که مزار شهید است و آن زن هم مادر شهید است.

این مادر شهید، با زبان و لهجه محلی شعر می خواند و گریه می کرد. آقای میثمی هم شروع کرد با آن مادر همنوا شد. آهسته آهسته و زیر لب، همان حرفهای آن

مادر شهید را تکرار می کرد و اشک می ریخت. انگار که سالها در آن روستا زندگی کرده و به زبان محلی آنها آشناست.

کم کم مردم دیگر هم دور ما جمع شدند. آنها هم شروع کردند به همنوایی با آن مادر شهید و او از تنهایی به در آمد. خلاصه دور قبر آن شهید یک عزاداری حسابی کردند.

بعد که مراسم تمام شد بلند شدیم و از آن جا رفتیم، از ایشان پرسیدم: شما چطور زبان این زن را بلد بودی؟ چطور این حالت به شما دست داد؟ ایشان گفت: من دیدم، این مادر شهید تنهاست و کسی نبود که با او همنوا شود. من به جای کسی

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه