حدیث خوبان: (حکایت های اخلاقی و کرامات مشاهیر تخت فولاد اصفهان) صفحه 44

صفحه 44

شبها تا پاسی از شب مطالعه می کرد و درس های خود را می نوشت و روزها هم چندین درس می خواند و چندین درس می گفت یکی از دوستانش وارد اطاق شد و دید آقا قلم و کاغذ به دست دارد و دروس خود را می نویسد به او گفت سیّد محمدباقر بیرون جنگ است و مردم را به رگبار بسته اند و خانه ها را غارت می کنند و لحظه به لحظه همه روحانیون و مدارس دینی در معرض خطرند شما چه حال و حواسی داری که مشغول نوشتن هستی، آقا با کمال شهامت و شجاعت فرمود هیچ کس نمی تواند این کاغذ و قلم را از دست من بگیرد و مرا از خواندن و نوشتن باز دارد جز عزرائیل یعنی تا زنده هستم می خوانم و می نویسم.(1)

حق سادات

روزی بعد از پایان درس آیهاللّه حاج آقا رحیم ارباب در پشت سر ایشان نشسته بودم برای اقتداء نماز جماعت. بعد از نماز ظهر مردی خدمت ایشان رفت و بعد از سلام دستمالی که پر از پول بود جلو ایشان گذارد آقا فرمودند: اهل کجا هستی؟ عرض کرد: اهل دستگرد: آقا فرمودند: مگر در محل شما سادات فقیر نیستند. آن مرد گفت من آنها را نمی شناسم. آقافرمودند: مؤمن مشکل دو تا شد چگونه می شود مسلمانی ازحالات و زندگی سادات محل خود بی خبر باشد وآنها را نشناسد، همین الآن برخیز و پولها را ببر و به سادات محله ات بپرداز. آن مرد با تعجب و حیرت زده عرض کرد: نماز عصر را بخوانم و بروم. آقا فرمودند: نه نماز عصر وقتش وسیع است ولی حق سادات را باید به سرعت به آنها رسانید و آنان را از گرفتاری نجات داد. آن مرد دستمال پول را برداشت و حیرت زده از مسجد خارج شد.(2)

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه