شرح اسم : زندگی نامه آیت الله سیدعلی حسینی خامنه ای (1357ش - 1318ش) صفحه 142

صفحه 142

چیزی بخواه... با سر اشاره کردم که [چیزی] نمی خواهم.»

محل بعدی، زندان لشکر بود. حدود چهار بعد از ظهر به آن جا رسیدند. تا آن روز زندان برای سیدعلی خامنه ای یک اسم بود؛ نه دیده بود و نه وصفش را شنیده بود. او را به اتاقی بردند که افسری جوان در آن نشسته بود؛ و چه اندازه بداخلاق و ترش روی. هر آن چه همراهش بود گرفتند. «من درخواست کردم قرآن را بگذارند پهلوی من باشد. قبول کردند. همچنین تقاضا کردم ساعتم هم پهلویم باشد قبول کردند.»

با درخواست او برای نگهداشتن دفترچه یادداشتی که در مسافرت ها همراهش بود، موافقت شد. حدیث هایی در آن نوشته بود، و نیز خاطرات رخدادهای چند روز گذشته را. بقیه اشیاء، از قلم تراش تا فندک را گرفتند. «راهنمایی کردند مرا به راهرویی ... خیلی بلند که دم آن را ... دو سرباز با تفنگ های سرنیزه دار گرفته بودند... آن افسر دستور داد تفنگ ها را عقب بردند [صحنه هایی که بعدها و در زندان های بعدی عادی بود این جا عجیب و وحشت انگیز به نظر می رسید]... بردند توی اتاقی انداختند... و در را بستند و رفتند. من ماندم تنها.»

در این اتاق زیراندازی، پتویی، سکویی برای نشستن یا خوابیدن وجود نداشت. فقط بزرگ بود؛ هم اتاق بزرگ بود، هم پنجره اش. بعد معلوم شد که اینجا نه زندان، بلکه انبار است که تبدیل به زندان موقت شده است. به کنار پنجره رفت و محوطه پادگان را رصد کرد. در آن لحظه ها او چه می دانست سرنوشت، سه بار دیگر او را به این پادگان خواهد فرستاد.

بخش هایی از زمین اتاق نمناک بود و سقف در آستانه ریختن. سقف مخروبه تاب باران های بهاری را نداشت. و باز در آن لحظه ها گمان نمی برد که این اتاق نمور نیمه خراب در مقایسه با آنچه که سال های بعد از زندان نصیبش خواهد شد، یک تالار پذیرایی است.

در انتظار تیغ

شنیده بود که ریش روحانیان را در زندان می تراشند. از بیرجند که راه افتاده بودند، این فکر رهایش نمی کرد. گاه موهای نه چندان پرپشت محاسن خود را می کشید تا به دردی که با کشاندن تیغ بر صورتش برمی خاست، عادت کند. «وحشت عظیمی در دل من بود

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه