پیک افتخار 17 - هم سرایان غزل عشق صفحه 18

صفحه 18

که می گفتم، می گفت: « این مدل جبهه ای است.»(1)

شدت خستگی

صدای در زدنش را شناختم. از پله ها پایین رفتم و در را باز کردم. محمود بود. سلام کرد و وارد شد و همان جا روی پله ها نشست.

گفت: «دنبال چند تن از منافقین هستیم، مخفیگاه شان چند کوچه بالاتر است. آمده ام یک لیوان آب بخورم و برم.... آب می آوری؟»

خندیدم و از خدا خواسته گفتم : «بله! چرا که نه؟»

چند دقیقه بعد با لیوان آب برگشتم. دیدم سرش را روی دیوار گذاشته و خوابش برده است. از شدت خستگی و بی خوابی پای چشم هایش گود رفته بود. تردید کردم که


1- به نقل از سرکار خانم منیره ارمغان همسر شهد مهدی زین الدین
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه