پیک افتخار 17 - هم سرایان غزل عشق صفحه 3

صفحه 3

دو ساعت بعد، خبرش آمد. قولش، قول بود.(1)

در هوای بارانی

یکبار، زمانی که آقا مهدی شهردار ارومیه بود، باران خیلی تندی می آمد. به من گفت : « من می روم بیرون.»

گفتم: «توی این هوا کجا می خوای بری؟»

واب نداد. اصرار کردم، بالاخره گفت: « اگه می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا.»

با ماشین شهرداری راه افتادیم داخل شهر، نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. در یکی از کوچه های پر از آب و گل، آب وسط کوچه، سرازیر شده بود داخل یکی از خانه ها.

در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به


1- همسر شهید مهدی قزلی
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه