پیک افتخار 17 - هم سرایان غزل عشق صفحه 36

صفحه 36

نمی شوی؟» می خندید، حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت.

شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «کنار خانه خدا، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم.(1)»

جبهه واجب تر است

یکی از همسایه ها گفته بود آقای برونسی از زن و بچه اش سیر شده که می رود جبهه و پیش آنها نمی ماند؛ حرفش در دلم سنگینی می کرد. وقتی عبدالحسین آمد موضوع را به او گفتم شهید برونسی با خنده گفت: «باید یک صندلی در کوچه بگذارم و همسایه ها را جمع کنم و بگویم


1- به نقل از سرکار خانم ژیلا بدیهیان همسر شهید محمد ابراهیم همت
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه