پیک افتخار 17 - هم سرایان غزل عشق صفحه 6

صفحه 6

همان طور شد که می خواست.(1)

داماد خدا

نگاهی به بیرون انداختم. عکسم را در شیشه اتاق دیدم. روز آخر، اسماعیل با دقت خود را در آن نگاه کرد و رفت.

لحظه آخر از او پرسیدم: «خودت رو نگاه می کنی؟ مگه قراره داماد بشی! توی خاک رفتن که مرتب کردن نمی خواد!»

گفت: «آره، قراره داماد خدا بشم!»(2)

راضی باش!

این پا و آن پا می کرد، انگار سردرگم بود. تازه جراحاتش خوب شده بود. تا اینکه بالاخره لب به سخن باز کرد و گفت: «نمی دانم کجای کارم لنگ


1- همسر شهید مهدی تجلایی
2- همسر شهید اسماعیل جمال
کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه