مهمان باد و باران صفحه 69

صفحه 69

فصل پنجم: آسیا به نوبت

***

روزهای آتش و خون به پایان رسید و دست سرگرد هرگز به من نرسید. با فرمان امام خمینی مثل صدها نفر سرباز دیگر که از پادگانها فرار کردند، من نیز زدم به چاک. البته پیش از این فرار بزرگ، اغلب مرخصیهایی که میآمدم، تبدیل به غیبت میشد. یکبار برادرم احمد درترمینال گفت که صمد! تو چقدر زود زود مرخصی میای!؟ آنجا بود که گفتم مرخصی کجا بود. همهاش در میروم. بقیهاش را ادامه ندادم. فهمیده بود که حالم از این خدمت بهم میخورد. چند بار جیم شدم و رفتم تهران پیش دوستانم. ارتش حال و روز خوبی نداشت وگرنه با آن همه غیبت و بیانضباطی پدرم درآمده بود. من که از آقایان «رحمانی» و «عطایی» یک عمر نظم و نظام یاد گرفته بودم، توی ارتش تبدیل شده بودم به سربازی چموش.

بگذریم! با پیروزی انقلاب به پادگان بازگشتم . شنیدن سرودهای انقلابی از رادیو وتلویزیون در آن روزهای نخست حال و هوای دیگری داشت. احساس میکردم بهتر

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه