مهمان باد و باران صفحه 98

صفحه 98

فصل هفتم: سال های دور از خانه

***

آقا صمد! بیا برگردیم عقب. همه دارند برمیگردند!

- یه گلوله دارم. میرم اونو شلیک کنم و برمیگردم.

همه چیز واضح است. به سادگی و روشنایی روز. بچهها وقتی به عقب برمیگشتند کف جاده از این توریهای سیم انداخته بودند تا ماشینها و نفربرها لاستیکهایشان تا نیمه داخلِ رملها فرو نرود. ساعت ده صبح بچهها از تیررس عراقیها خارج میشوند اما چند هواپیمای دشمن کار بمباران را آغاز کردهاند.

بچهها از پا افتادهاند. میروند چادرهایشان و میافتند. همان شبِ اول رضا دلیر اکبری سرش را داخل چادر میکند

- بچهها کجا هستن؟

داوود میگوید که همین تعداد هستیم که میبینی! داود طوریش نشده است. رضا همانجا جلوی چادر خشکش میزند. نه او و نه دیگران ما را نمیبینند. که برگشتهایم

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه