- فصل یک: نقاشی و والیبال 1
- روز غفور 1
- هدیه ای برای فرماندار 4
- پاوه ی جنگ زده 18
- شمشیر دودم 20
- فصل دو: روستایی نزدیک پاوه 20
- تفنگ کالیبر پنجاه 24
- عیار متفاوت! 33
- سفر به پاوه 37
- پیکان مدل 60 40
- فصل سه: شخصی مسافرکش 40
- تهران بیمارستان بوعلی 45
- وظیفه ی فرشته 50
- هتل سمینار 54
- دشمن بامعرفت 59
- فصل چهار: اسکورت دشمن 59
- فرماندار ژیگولو 67
- محافظین داوطلب 77
- باینگان و صیاد 84
- پیغام شفاهی 89
- فصل پنج: زندگی کردن نیازی به اسلحه ندارد! 89
- بخشنامه ی مصلحتی 95
- مردی و مردانگی 111
- بلندی های مره سو 117
- نقاش پاوه 123
- فصل شش: فرمانداری با گرمکن ورزشی 123
- جاده ی مرگ 129
- تیپ ویژهی شهدا 138
- نوجوان عیالوار 144
- رونمایی تابلوی نقاشی غفور 149
فصل شش: فرمانداری با گرمکن ورزشی
نقاش پاوه
روژان کشیده بود کنار و حاضر نبود ادامه بدهد. راستش من هم دلخور بودم. دلخور بودم چون حرف مرا باور نمیکرد. باور نمیکرد که پدرم دربارهی ماجراهای آن روز کردستان و پاوه به من حرفی نزده باشد. میگفت: دلم نمیخواهد فکر کنم تمام این مدت سرِ کار بودهام. من گفتم: بهش ثابت میکنم که اشتباه میکند. یاد نصیحت قادر بهرامی افتادم، میگفت: باید بگذاری زمان بگذرد. فکر کردم راهش این است که روژان با پدرم رو در رو حرف بزند. شاید او دلیل قانعکنندهای برای سکوتش داشته باشد. فکر کردم که کار را نیمهکاره رها نکنم. موضوع برای خودم هم جالب شده بود. رفتم سراغ عمو بهزاد.
- به به! چطوری عموجان! عجبه یاد ما کردی؟