نقاش پاوه صفحه 123

صفحه 123

فصل شش: فرمانداری با گرمکن ورزشی

نقاش پاوه

روژان کشیده بود کنار و حاضر نبود ادامه بدهد. راستش من هم دلخور بودم. دلخور بودم چون حرف مرا باور نمیکرد. باور نمیکرد که پدرم دربارهی ماجراهای آن روز کردستان و پاوه به من حرفی نزده باشد. میگفت: دلم نمیخواهد فکر کنم تمام این مدت سرِ کار بودهام. من گفتم: بهش ثابت میکنم که اشتباه میکند. یاد نصیحت قادر بهرامی افتادم، میگفت: باید بگذاری زمان بگذرد. فکر کردم راهش این است که روژان با پدرم رو در رو حرف بزند. شاید او دلیل قانعکنندهای برای سکوتش داشته باشد. فکر کردم که کار را نیمهکاره رها نکنم. موضوع برای خودم هم جالب شده بود. رفتم سراغ عمو بهزاد.

- به به! چطوری عموجان! عجبه یاد ما کردی؟

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه