- روز غفور 1
- فصل یک: نقاشی و والیبال 1
- هدیه ای برای فرماندار 4
- پاوه ی جنگ زده 18
- فصل دو: روستایی نزدیک پاوه 20
- شمشیر دودم 20
- تفنگ کالیبر پنجاه 24
- عیار متفاوت! 33
- سفر به پاوه 37
- فصل سه: شخصی مسافرکش 40
- پیکان مدل 60 40
- تهران بیمارستان بوعلی 45
- وظیفه ی فرشته 50
- هتل سمینار 54
- فصل چهار: اسکورت دشمن 59
- دشمن بامعرفت 59
- فرماندار ژیگولو 67
- محافظین داوطلب 77
- باینگان و صیاد 84
- پیغام شفاهی 89
- فصل پنج: زندگی کردن نیازی به اسلحه ندارد! 89
- بخشنامه ی مصلحتی 95
- مردی و مردانگی 111
- بلندی های مره سو 117
- نقاش پاوه 123
- فصل شش: فرمانداری با گرمکن ورزشی 123
- جاده ی مرگ 129
- تیپ ویژهی شهدا 138
- نوجوان عیالوار 144
- رونمایی تابلوی نقاشی غفور 149
روژان وارد گفتوگو شد: ازش نپرسیدید چی کشیده؟
کاکمحمد برای لحظاتی سکوت کرد. انگار برگشته بود به زمانهای دور. به بیش از سی سال قبل. قیافهاش متفکر بود، لبخندی روی لبش نقش بست و پس از آن جواب روژان را داد: بروز نداد! میگفت دوست داشتم یک چیزی بهش بدم، چیزی نداشتم جز همان نقاشی.
ما یعنی من و روژان نامزدم میدانستیم که آن مسابقهی والیبال توی دبیرستان پسرانه برای خیلیها خاطرهی جذابی است. معلوم بود کاکمحمد هم خاطرهی خوشی دارد. وقتی دربارهی آن حرف میزد، چشمهایش برق میزد. سؤالی توی ذهنم چرخ میزد که پرسیدم.
- حتماً غفور هم خیلی از آن بازی و آقای فرماندار خوشش آمده بود که دلش خواسته چیزی به او بدهد.
کاکمحمد خندید و با تکان دادن سرش حرف مرا تأیید کرد و من دوباره حرف را کشاندم به نقاشی.
- حالا این نقاشی شده یک سؤال بزرگ که انگار سؤال خودمان پیشش هیچ است!
او پرسید: سؤال خودتان چی هست؟
روژان خندید و به شوخی گفت: یکی سؤالی پرسیده و ما دوتا را گذاشته است سرکار!
من گفتم: برایتان میگویم موضوع از چه قرار است. شما اول از اون مسابقه برایمان بگویید. من هم مفصل توضیح میدهم که ما چرا اینجاییم.
محمد جریان مسابقه را تمام و کمال تعریف کرد؛ با تمام جزئیات. وقتی راجع به آن مسابقه حرف میزد، حرفهایش با خنده همراه بود. چشمهایش از شادی میدرخشیدند. انگار در طول زندگیاش دیگر هیچ مسابقهای را نبرده