- فصل یک: نقاشی و والیبال 1
- روز غفور 1
- هدیه ای برای فرماندار 4
- پاوه ی جنگ زده 18
- شمشیر دودم 20
- فصل دو: روستایی نزدیک پاوه 20
- تفنگ کالیبر پنجاه 24
- عیار متفاوت! 33
- سفر به پاوه 37
- فصل سه: شخصی مسافرکش 40
- پیکان مدل 60 40
- تهران بیمارستان بوعلی 45
- وظیفه ی فرشته 50
- هتل سمینار 54
- دشمن بامعرفت 59
- فصل چهار: اسکورت دشمن 59
- فرماندار ژیگولو 67
- محافظین داوطلب 77
- باینگان و صیاد 84
- پیغام شفاهی 89
- فصل پنج: زندگی کردن نیازی به اسلحه ندارد! 89
- بخشنامه ی مصلحتی 95
- مردی و مردانگی 111
- بلندی های مره سو 117
- نقاش پاوه 123
- فصل شش: فرمانداری با گرمکن ورزشی 123
- جاده ی مرگ 129
- تیپ ویژهی شهدا 138
- نوجوان عیالوار 144
- رونمایی تابلوی نقاشی غفور 149
فصل دو: روستایی نزدیک پاوه
شمشیر دودم
به صلاحالدین ابراهیمزاده که حالا سنش حدود شصت و پنج سال بود، گفتم: شما شهید ناصر کاظمی یادتان هست؟
خندید و گفت: خوب یادم است. انگار همین دیروز بود.
روژان گفت: سی و سه، چهار سال گذشته چطور خاطراتش را فراموش نکردید؟
لبخندی زد. داندانهای سفید و مرتبی داشت؛ نه آنطوری ردیف، مثل دندانهای مصنوعی که توی ذوق میزند. معلوم بود دندانهای خودش است. مردی که در سن شصت و پنج سالگی سرحال و قبراق باشد و دندانهایش مثل مروارید بدرخشند باید همه چیزش روی حساب و کتاب باشد. با لبخند جواب روژان را داد.