- فصل یک: نقاشی و والیبال 1
- روز غفور 1
- هدیه ای برای فرماندار 4
- پاوه ی جنگ زده 18
- فصل دو: روستایی نزدیک پاوه 20
- شمشیر دودم 20
- تفنگ کالیبر پنجاه 24
- عیار متفاوت! 33
- سفر به پاوه 37
- پیکان مدل 60 40
- فصل سه: شخصی مسافرکش 40
- تهران بیمارستان بوعلی 45
- وظیفه ی فرشته 50
- هتل سمینار 54
- فصل چهار: اسکورت دشمن 59
- دشمن بامعرفت 59
- فرماندار ژیگولو 67
- محافظین داوطلب 77
- باینگان و صیاد 84
- پیغام شفاهی 89
- فصل پنج: زندگی کردن نیازی به اسلحه ندارد! 89
- بخشنامه ی مصلحتی 95
- مردی و مردانگی 111
- بلندی های مره سو 117
- نقاش پاوه 123
- فصل شش: فرمانداری با گرمکن ورزشی 123
- جاده ی مرگ 129
- تیپ ویژهی شهدا 138
- نوجوان عیالوار 144
- رونمایی تابلوی نقاشی غفور 149
تهران بیمارستان بوعلی
پسر ششسالهام مریض بود. مثل آتش در کوره میسوخت. نه پول داشتم، نه وسیله. پیچیدمش تو پتو و رفتم کنار جاده. ما دماوند زندگی میکردیم. با خودم گفتم بالاخره یکی پیدا میشود ما را برساند به بیمارستان. بچهام تقریباً بیهوش شده بود. پیچیده بودم تو پتو و سفت بغلش کرده بودم که بدتر نشود. هوا سرد بود. ابر آسمان را پوشانده بود. خداخدا میکردم باران نگیرد. هر چند دقیقه یکبار گوشهی پتو را کنار میزدم ببینم نفس میکشد یا نه. دو ساعت بچه به بغل کنار جاده ایستاده بودم. دیگر پاهایم حس نداشتند. سرما در تمام جانم دویده بود. میلرزیدم و اشک میریختم. بالاخره یک پیکان قهوهای نگهداشت. رانندهاش آمد پایین.
- چی شده داداش؟