نقاش پاوه صفحه 45

صفحه 45

تهران بیمارستان بوعلی

پسر ششسالهام مریض بود. مثل آتش در کوره میسوخت. نه پول داشتم، نه وسیله. پیچیدمش تو پتو و رفتم کنار جاده. ما دماوند زندگی میکردیم. با خودم گفتم بالاخره یکی پیدا میشود ما را برساند به بیمارستان. بچهام تقریباً بیهوش شده بود. پیچیده بودم تو پتو و سفت بغلش کرده بودم که بدتر نشود. هوا سرد بود. ابر آسمان را پوشانده بود. خداخدا میکردم باران نگیرد. هر چند دقیقه یکبار گوشهی پتو را کنار میزدم ببینم نفس میکشد یا نه. دو ساعت بچه به بغل کنار جاده ایستاده بودم. دیگر پاهایم حس نداشتند. سرما در تمام جانم دویده بود. میلرزیدم و اشک میریختم. بالاخره یک پیکان قهوهای نگهداشت. رانندهاش آمد پایین.

- چی شده داداش؟

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه