- فصل یک: نقاشی و والیبال 1
- روز غفور 1
- هدیه ای برای فرماندار 4
- پاوه ی جنگ زده 18
- فصل دو: روستایی نزدیک پاوه 20
- شمشیر دودم 20
- تفنگ کالیبر پنجاه 24
- عیار متفاوت! 33
- سفر به پاوه 37
- فصل سه: شخصی مسافرکش 40
- پیکان مدل 60 40
- تهران بیمارستان بوعلی 45
- وظیفه ی فرشته 50
- هتل سمینار 54
- فصل چهار: اسکورت دشمن 59
- دشمن بامعرفت 59
- فرماندار ژیگولو 67
- محافظین داوطلب 77
- باینگان و صیاد 84
- پیغام شفاهی 89
- فصل پنج: زندگی کردن نیازی به اسلحه ندارد! 89
- بخشنامه ی مصلحتی 95
- مردی و مردانگی 111
- بلندی های مره سو 117
- نقاش پاوه 123
- فصل شش: فرمانداری با گرمکن ورزشی 123
- جاده ی مرگ 129
- تیپ ویژهی شهدا 138
- نوجوان عیالوار 144
- رونمایی تابلوی نقاشی غفور 149
وظیفه ی فرشته
ما دو ساعت توی ماشین پیکان نشستیم و دربارهی همهچیز حرف زدیم بعد از رانندهی پیکان مسافرکش خداحافظی کردیم و رفتیم. من شمارهام را بهش دادم و قول دادم که یک بار او را ببرم کردستان. از من پرسید که ناصر کاظمی بچه دارد یا نه. گفتم، یک پسر دارد که در سال نود و چهار باید سی و دو، سه سالش باشد. گفت: میروم پیدایش میکنم و ازش تقاضا میکنم اجازه بدهد من برایش کاری بکنم، حتی در حد اینکه ببرم برسانمش به مقصدش.
روژان گفت: من حاضرم کمک کنم این کار را بکنید. من هم دوست دارم همسرش را ببینم.
آقای راننده کمی فکر کرد و گفت: شاید هم این کار را نکنم.
من پرسیدم: چرا؟