- روز غفور 1
- فصل یک: نقاشی و والیبال 1
- هدیه ای برای فرماندار 4
- پاوه ی جنگ زده 18
- شمشیر دودم 20
- فصل دو: روستایی نزدیک پاوه 20
- تفنگ کالیبر پنجاه 24
- عیار متفاوت! 33
- سفر به پاوه 37
- پیکان مدل 60 40
- فصل سه: شخصی مسافرکش 40
- تهران بیمارستان بوعلی 45
- وظیفه ی فرشته 50
- هتل سمینار 54
- فصل چهار: اسکورت دشمن 59
- دشمن بامعرفت 59
- فرماندار ژیگولو 67
- محافظین داوطلب 77
- باینگان و صیاد 84
- پیغام شفاهی 89
- فصل پنج: زندگی کردن نیازی به اسلحه ندارد! 89
- بخشنامه ی مصلحتی 95
- مردی و مردانگی 111
- بلندی های مره سو 117
- نقاش پاوه 123
- فصل شش: فرمانداری با گرمکن ورزشی 123
- جاده ی مرگ 129
- تیپ ویژهی شهدا 138
- نوجوان عیالوار 144
- رونمایی تابلوی نقاشی غفور 149
محافظین داوطلب
از ناصح آبنوس پرسیدم: تو چند روز بعد از آن ماجرای اسکورت آقای فرماندار، از حزب دمکرات جدا شدی. بهطور کلی از کار سیاست کشیدی کنار. چرا؟ چه اتفاقی افتاد؟ بگذار اینجوری بپرسم. بیرونت کردند یا خودت رفتی؟
حال و روز ناصح، حال و روز کسی بود که تیر خورده باشد وسط قلبش و باور نکند که تیر به روی قلبش نشسته است. پلک نزد، زمان طولانیای بدون حرکت به من زل زده بود. روژان بعداً میگفت، یک دقیقه بیحرکت مانده بود. به نظرم یک دقیقه نبود ولی زیاد بود. برای پلکنزدن حتی پنج ثانیه هم زیاد است. لیوان چاییاش را برداشت و به پشتی صندلیاش تکیه داد. با خودش گفت: