- روز غفور 1
- فصل یک: نقاشی و والیبال 1
- هدیه ای برای فرماندار 4
- پاوه ی جنگ زده 18
- فصل دو: روستایی نزدیک پاوه 20
- شمشیر دودم 20
- تفنگ کالیبر پنجاه 24
- عیار متفاوت! 33
- سفر به پاوه 37
- فصل سه: شخصی مسافرکش 40
- پیکان مدل 60 40
- تهران بیمارستان بوعلی 45
- وظیفه ی فرشته 50
- هتل سمینار 54
- فصل چهار: اسکورت دشمن 59
- دشمن بامعرفت 59
- فرماندار ژیگولو 67
- محافظین داوطلب 77
- باینگان و صیاد 84
- پیغام شفاهی 89
- فصل پنج: زندگی کردن نیازی به اسلحه ندارد! 89
- بخشنامه ی مصلحتی 95
- مردی و مردانگی 111
- بلندی های مره سو 117
- نقاش پاوه 123
- فصل شش: فرمانداری با گرمکن ورزشی 123
- جاده ی مرگ 129
- تیپ ویژهی شهدا 138
- نوجوان عیالوار 144
- رونمایی تابلوی نقاشی غفور 149
فصل پنج: زندگی کردن نیازی به اسلحه ندارد!
پیغام شفاهی
ماشین پدرم را گرفته بودم که برویم نوسود. پدر روژان میگفت، نوسود برای چی. روژان گفته بود، دوست دارد همهی کردستان را ببیند. پدرش گفته بود، نوسود دور است و راهش خوب نیست. حتماً نگران بوده که نتوانیم از پل دوآب بگذریم. نگرانیهای پدرانه! هنوز فکر میکنند بچههایشان بچهاند. نمیدانم روژان چطوری پدرش را راضی کرده بود، اما آمد. روژان در این کار تخصص دارد، دیگران را مجاب میکند که نظراتش را بپذیرند با اینکه زبانش هم چرب و نرم نیست!
جاده پر پیچ و خم بود، اما دستانداز و سنگلاخ نداشت. مثل تمام راههای کوهستانی زیبا بود و مسحورکننده. فکر میکنم دلیل تصادف توی جادههای کوهستانی همین باشد. راننده حواسش را میدهد به مناظر دیدنی