مهاجر : شهید محمد حسن ابراهیمی به روایت همسر صفحه 56

صفحه 56

تمام کنم. صدایش زدم «فاطمه!عمو!» که بچه دو روزه یک دفعه گریه اش قطع شد و برگشت توی چشم هایم خیره نگاه کرد. جوری که بدنم لرزید. با خودم گفتم ببین این بچه یعنی اسم خودش را فهمید که ساکت شد؟» خود پرستارها هم خیلی برایشان عجیب بود. تا اسمش را شنیده بود ساکت شده بود.

عمو دور از چشم پلیس گویان بلیت را هم گرفت. پلیس تا به حال هر شب می آمد سراغمان. اما با این که فاطمه دنیا آمده بود، عمو بهشان گفته بود «خانم آقای ابراهیمی دردش شروع شده و ممکن است بخواهیم ببریمش بیمارستان. نیایید پشت در خانه.» پلیسی که آمده بود زن بود. به عمو گفته بود «خب می خواهید ما هم همراهتان بیاییم.» اما عمو گفته بود «نه نیازی نیست. اگر لازم باشد تماس می گیریم.»

زایمان شب جمعه

زایمانم شب جمعه بود. چون شنبه و یکشنبه آن جا تعطیلات آخر هفته حساب می شد، پلیس ها شنبه یکشنبه نمی آمدند. اصلا انگار خدایی کار ما تنظیم شده بود.

بعد فکر کردیم اگر شب بیایند و صدای بچه را بشوند همه می فهمند که بچه به دنیا آمده. این دو روزی که بیمارستان بودم هر کس سراغم را گرفته بود عمو و مامان گفته بودند خواب است. توی بیمارستان هم در

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه