مهاجر : شهید محمد حسن ابراهیمی به روایت همسر صفحه 64

صفحه 64

زد. من هم ندیدمش. نمی خواستم خاطره خوبی که از چهره اش داشتم از بین برود.

وصیت نامه نداشت. گلزار شهدای قم دفنش کردند. نزدیک مزار شهیدان زین الدین.

توی همه مراسم هایش شرکت کردم. ولی گیج و مبهوت بودم. فاطمه را بغل می زدم و با خودم می بردم. روز تشییع هم بردمش. فاطمه را گذاشتند روی تابوت پدرش و ازش عکس گرفتند. گفتند یادگاری و خاطره ای از پدرش است. روز تشییع فاطمه یازده روزه بود.

قبل از این که اصلا جسد پیدا بشود و من قضیه را بفهم، یک شب در گویان خواب دیدم سه نفر سیاهپوست دست و پا و دهانش را بسته اند و آوردنده ش خانه. اما به من و مامان اجازه ندادند که او را ببینیم. فقط عمو دیدش. انگار ما توی آشپزخانه باشیم و آن ها توی سالن به عمو گفتند «ما بهتان تحویلش نمی دهیم تا بعد از سی و چهار.»

مانده بودم این 34، روز است یا هفته یا ماه. دقیقا بعد از 34 روز با دست و پا و دهان بسته پیدایش کردند. فردا صبحش خوابم را برای عمو تعریف کردم، اما چیزی نگفت.

دشداشه ی سفید

یک شب قبل از برگشتنمان به ایران، خواب دیگری هم دیدم. محمد حسن دشداشه ای سفید خیلی زیبایی

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه