انگشتر فیروزه صفحه 2

صفحه 2

پیرمرد درست مثل استاد کانو بود. پیراهنی مشکی و شلواری پاچه گشاد به تن داشت. ندیدمش و همه ی بداقبالی یا خوشاقبالیام همین بود که او را ندیدم.

او با دوچرخه ی بیست و هشت قدیمی پیاده از عرض خیابان میگذشت و من سوار سانتافهی سفید بودم. پیرمرد را ندیدم چون با تلفن همراه صحبت می کردم. وقتی پرت شد، ماشین را نگه داشتم. توی خیابان هفتتنان شیراز بودم و سرعتم به بیست کیلومتر هم نمیرسید و همه ی اقبالم همین بود. وقتی پیاده شدم پیرمرد را دیدم، که زانوی چپش را در میان دو دست گرفته بود، اما آه و ناله نمی کرد.

مردم دورمان جمع شدند. پرسیدم: «پدرجان خوبی؟»

جوابم را نداد. نشستم و دستم را روی شانهاش گذاشتم انگار باید اینکار را می کردم تا با من حرف بزند. گفت: «خونهم نزدیکه. من رو ببر خونه.»

لحنش آمرانه و تحکمآمیز بود، اما نمیتوانستم به حرفش گوش کنم. چون دکتر باید او را میدید. زیر بازویش را گرفتم و سوارش کردم. مقاومتی نکرد. شاید چون فکر می کرد میخواهم او را به خانه ببرم. زانوش خراش برداشته بود و خونریزی می کرد. در را بستم و دوچرخهاش را سپردم به آپاراتی کنار خیابان. یک کمان حلاجی قدیمی هم داشت. آن را هم از زمین برداشتم و دادم به صاحب آپاراتی.

اضطراب داشتم و نگران پیرمرد بودم. صدایش محکم بود. انگار هیچ دردی در وجودش نداشت. تا بیمارستان نمازی نه تلفنم را جواب دادم و نه چشم از روبهرو برداشتم. خیابان مثل ریسمان سیاه و سفیدی بود که من مار گزیده از آن هراس داشتم.

کار ما در بیمارستان زیاد طول نکشید. از زانوی چپ پیرمرد عکس گرفتند. شکستگی نداشت. خوشحال شدم. پایش را باند پیچی کردند. آمپول کزاز هم بهش زدند. با اینکه خدا رو شکر چیزیش نبود، اما بیتابی می کرد. دکتر گفت: «حاج آقا باید زیر نظر باشند. امشب بیمارستان باشند که اتفاقی خدای ناکرده براشون نیفته.»

پیرمرد براق شد به دکتر.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه