انگشتر فیروزه صفحه 3

صفحه 3

- چیزیم نیست فقط میخوام برم خونه.

رفتارش مثل یک استاد کم حوصلهی جودو بود که در عین حال خشمش را هم در کیسهاش مهار کرده بود؛ مثل معرکهگیری که نشان میدهد مار دارد، اما هرگز آن را از جعبه بیرون نمیآورد.

دکتر گفت: «پدرتون چه کم حوصلهاند.»

پیرمرد سکوت کرد. به خود آمدم. گفتم: «راستش پدرم نیستند باهاشون تصادف کردم.»

دکتر گفت: «دیگه بدتر.»

کلی به خودم لعنت و نفرین فرستادم که چرا دقتم را به صفحه ی لرزان گوشی همراه داده ام که حالا مجبورم در بیمارستان بمانم. این بخشاش خیلی برایم مهم نبود. هر چند وقتم داشت هدر میرفت، اما با جان یک انسان بازی کرده بودم. و این تاوان سنگینی بود که باید میپرداختم تا عبرتم شود.

دکتر گفت: «پدرجان توی تصادفهای جرحی حتما باید پلیس حضور داشته باشه.»

اشاره کرد به پرستاری که دم در ایستاده بود. پرستار رفت به سمت پذیرش. با نگاهم دنبالش کردم ببینم واقعاً قرار است به پلیس زنگ بزند یا دارند مرا تنبیه می کنند.

چند دقیقه بعد یک گروهبان با لباس پلیس وارد لابی بیمارستان شد. باورم نمی شد. یکراست رفت سراغ دکتر. دکتر به پیرمرد اشاره کرد. اما پیرمرد بلند شد و ایستاد جلوی گروهبان: «من چیزیم نیست. میخوام برم خونه.»

گروهبان هاج و واج نگاهش کرد. انگار کمتر آدمی اینطور راضی می شود از حقش بگذرد. گفت: «من صورتجلسه نمی کنم چون مصدوم شاکی نیست. آقای دکتر همه ی مشتریهایی که برای ما میفرستی تو زرد از آب درمیآن.»

هر دو زدند زیر خنده. با خودم گفتم، یه دور از جونی، بلانسبتی...

پیرمرد آمد کنار من و مضطرب به نظر میآمد.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه