دو مکتب در اسلام جلد سوم صفحه 246

صفحه 246

بخوان که من مردان رزمنده عک و اشعر را به جنگ تو فرستادم . با چنین اوضاع و احوالی ای ابوخبیب نجات تو چگونه ممکن است ؟ اینک پیش از اینکه سپاه من به تو برسد بر جان خود بیندیش !

طبری و ابن اثیر نیز گفته اند: چون عبدالملک مروان شنید که یزید سپاهیانی را (با چنان سفارشهایی ) به مدینه گسیل داشت ، از عظمت این چنین فرمان و کار گستاخانه ای گفت : آرزو دارم که آسمان بر زمین بیفتد!

اما دیری نگذشت که خود او و در اوان خلافتش به کاری گستاخانه تر از آن دست زد. و آن هنگامی بود که حجاج بن یوسف را ماءموریت داد تا مکه را به محاصره کشید و هم با منجنیق ، کعبه (خانه خدا و قبله مسلمانان )، را در هم بکوبید و عبیدالله زبیر را از پای درآورد و بکشت .

سپاهیان خلافت در راه مکه و مدینه

چون خبر حرکت مسلم و

سپاهیانش به سوی مدینه به اهالی آنجا رسید، ایشان نیز بر شدت محاصره خود بر بنی امیه در خانه مروان افزوده و گفتند: به خدا سوگند که دست از شما بر نمی داریم ، مگر هنگامی که شما را به چنگ آورده گردن بزنیم ، یا اینکه با ما پیمان سخت ببندید و تعهد نمایید که علیه ما قیام نکرده در هیچ درگیری شرکت نکنید و از نقاط ضعف ما استفاده ننمایید، و به یاری دشمنانمان برنخیزید. در این صورت دست از شما برداشته ، تنها به بیرون کردنتان اکتفا خواهیم کرد. بنی امیه تمکین کردند و بر این قرار تعهد نمودند. پس مردم مدینه از آنها دست برداشتند و آنها نیز باروبنه برگرفته از مدینه کوچ کردند تا اینکه در میان راه وادی القری به مسلم بن عقبه برخوردند.

مسلم در این برخورد، نخستین کسی از آنان را که عمرو بن عثمان بود، فرا خواند و به او گفت : مرا در جریان امر بگذار و از اوضاع مدینه آگاه گردان و نظرت را هم بگو. فرزند عثمان پاسخ داد: نمی توانم چیزی بگویم ، آنها از ما پیمان گرفته اند که درباره آنها چیزی نگوییم . مسلم گفت : به خدا سوگند که اگر تو فرزند عثمان نبودی ، گردنت را می زدم ! و قسم به خدا که پس از تو هیچ فرد قرشی را به حال خود رها نمی کنم .

فرزند عثمان از نزد مسلم بیرون آمد و یارانش را از آنچه بین او و مسلم گذشته بود آگاه ساخت . پس مروان بن حکم به فرزندش عبدالملک گفت تو پیش از

من با مسلم ملاقات کن تا شاید به گفته تو بسنده کرده از من چیزی نخواهد. پس عبدالملک به نزد مسلم رفت و مسلم از او پرسید: بیار تا چه داری ! عبدالملک گفت : باشد. به نظر من با سپاهیانت تا ذی نخله پیش بران و در آنجا فرود آی و سپاهیانت را در سایه درختهای خرمای پرشهدش ، که برای شیره گیری مورد استفاده است ، بخورند. فردای آن حرکت کن و مدینه را دور زده سمت چپ قرار ده تا به بیابان حره ، که در سمت شرق مدینه واقع است ، برسی و از آنجا بر مردم مدینه ظاهر شو، به طوری که طلوع آفتاب را از دوش سربازانت شاهد باشند، و تیزی آفتاب چشمهای سپاهیانت را نیازارد، و آنها را از تلاقی آفتاب با کلاهخودها و سرنیزه ها و زره های شما، بیش از آنکه در جانب مغرب مدینه به نظر می آمدید، دیده ها خیره شود. پس از اینجا با آنها بجنگ و از خداوند پیروزی بر ایشان را خواستار شو! مسلم به او گفت : آفرین بر پدرت که چه فرزندی پرورده است !

پس مروان بر او وارد شد و مسلم از او پرسید: خوب ! تو چه می گوئی ؟! مروان به او گفت : مگر عبدالملک نزد تو نیامد؟ مسلم گفت : آری ، و عبدالملک چه نیکو مردی است ، با کمتر کسی از قرشیان چون عبدالملک سخن گفته ام . مروان گفت : حال که عبدالملک را دیده ای ، مثل این است که با من سخن گفته باشی .

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه