- دیباچه 1
- پیش گفتار 3
- رنگین کمان ستاره و سرود 4
- افق های آبی خیال 7
- خاک ز عطر قدمت مست شد 9
- چشم در چشم سکوت 11
- فرصتی برای گریستن 16
- بوی گل یاس 19
- در معبر غدیر 31
- ارّابه شکسته واژه ها 36
- سپهدار لشکر عشق 40
- پنجره ای برای تنفّس 47
- در اندیشه اتّفاقی سپید 55
- بر سواحل بغض های منتشر 61
- مسیح علیه السلام، مبشر مسیا صلی الله علیه و آله وسلم 78
- ای ماه خوب خدا، رمضان! 94
- شب های بی ستاره 96
- باده ای از خمّ غدیر 99
- زندانیِ بزرگ بصره و بغداد 103
- فصلی از نِی و ناله 106
- حقیقتی به گونه رؤیا 109
چشم در چشم سکوت
چشم در چشم سکوت
صدای پای شب، آرام آرام، در کوچه پس کوچه ها می پیچد و مردمان، خسته از تلاش روزانه، به دامن پر مهر شب می آویزند.
ماه، خنده کنان بر سر و روی شهر، ذرّات نقره نثار می کند و کورسوها در خانه های کاهگلی، گرمِ سوختنند. کوچه ها از صدای گام های رهگذران تهی است.
خنیاگران بزم های شعر و شور و شراب، به هزار کرشمه سحّار، مجلس آراسته اند و نگاه های حریص و مست، در پرده های هزار توی غفلتی سترگ، شبی دیگر را به صبح پیوند می زنند.
در خانه ای مجلّل و بزرگ، زنی عفیف و پاکدامن، چشم در چشم سکوت، به روزهای آینده می اندیشد. زنی که دست رد به سینه ثروتمندان قریش زده و غوغای رنگ رنگ حیات در نگاهش رنگ باخته است. زنی که عزّت و سربلندی را در خوب زیستن می جوید و زرق و برق درهم و دینار هم نتوانسته است ذرّه ای از مهربانی اش را به خود اختصاص دهد.
خانه اش، کعبه آمال نیازمندان است و عشق و امید، دو پناهگاه همیشگی اش.
«خدیجه»، چشم در چشم سکوت، در اندیشه ای عمیق فرو رفته است و غلامانش در کار تهیّه زاد سفر و فراهم آوردن مال التّجاره اند.
کاروان قریش تا چند روز دیگر راهی می شود، ولی خدیجه هنوز کسی را پیدا نکرده است که کاملاً از او مطمئن باشد. ناگهان جرقّه ای در ذهن و لبخندی بر لبانش می شکفد: «امین!»