- دیباچه 1
- پیش گفتار 3
- رنگین کمان ستاره و سرود 4
- افق های آبی خیال 7
- خاک ز عطر قدمت مست شد 9
- چشم در چشم سکوت 11
- فرصتی برای گریستن 16
- بوی گل یاس 19
- در معبر غدیر 31
- ارّابه شکسته واژه ها 36
- سپهدار لشکر عشق 40
- پنجره ای برای تنفّس 47
- در اندیشه اتّفاقی سپید 55
- بر سواحل بغض های منتشر 61
- مسیح علیه السلام، مبشر مسیا صلی الله علیه و آله وسلم 78
- ای ماه خوب خدا، رمضان! 94
- شب های بی ستاره 96
- باده ای از خمّ غدیر 99
- زندانیِ بزرگ بصره و بغداد 103
- فصلی از نِی و ناله 106
- حقیقتی به گونه رؤیا 109
پنجره ای برای تنفّس
پنجره ای برای تنفّس
پس از آن اتّفاق عجیب _ بعثت _ که زمین، پنجره ای گشوده برای تنفّس یافت و آسمان، تمامی عطوفتش را بر سر شانه های شهر فروبارید، چه قدر امید رویش آیینه ها فراوان بود! چه اشتیاقی در نگاه های زلال محمّد صلی الله علیه و آله وسلم شعله می کشید! وچه اضطرابی «خدیجه» را دربر گرفته بود! وچه قدر خفّاشان کور، از گشایش این پنجره شگفت، وحشت داشتند!
سه سال تمام، «امین» قریش در عسرت و تنهایی، آیات آسمانی وحی را در گوش های آشنا و مستعّد، به ترّنم نشست و با چه دلشوره ای، گروهی اندک را با خویش همراه کردو برای تنفّسی عمیق در قاب این پنجره نشاند.
گاه مکّه با زوایای تاریکش، چنان روح لطیف او را می آزرد که گویی جهان با همه عظمتش، گنجایش غم های بزرگ او را نداشت!
کعبه از کثرت بتان سنگی و چوبی و خرمایی، حالت تهوّع گرفته بود و سران ریاست طلب قریش، رؤیاهای رنگینی در سر می پروراندند.
ستم و نابرابری، در کوچه کوچه های شهر ریشه دوانده و چینه های کوتاه تعقّل مردم، در برابر تند بادهای سهمگین جهالتشان، یکی پس از دیگری فرو می افتاد.
آتش خشم و شهوت در چشم ها می رقصید و دود عناد و لجاج در دل ها می تپید. «محمّد صلی الله علیه و آله وسلم» گُر گرفته از آفتابی شگفت، یک تنه به جنگ این ظلمت هزار تو برخاسته بود!
بتگران بی ریشه و سران عناد پیشه قریش، مادام که او به مخالفت علنی با خدایان سنگی و چوبی شان زبان نگشاده بود، از ادّعای رسالتش به تحقیر و