- مقدمه 1
- تو بودی که مرا صدا زدی 3
- همه جا مهربانی تو را دیدم 5
- به دنبال آرزوی کوچکم! 7
- آرامشی که هرگز گم نمی کنم! 9
- بهتر از تو ندیده ام هنوز 11
- گویی هیچ گناهی ندارم! 13
- روی نیازم فقط تویی ! 15
- فرشتگان برایم دعا می کنند 18
- کجا در جستجوی تو باشم ؟ 21
- هیچ پناهی مانند تو نیست 23
- این صورت را به خاک نهاده ام 25
- آدرس بخشش تو کجاست؟ 28
- مرگ زیبا آرزوی من است 30
- رویت را از من بر نگردان 32
- کوله بار همیشگی من 35
- آزادی از اسارت دنیا 37
- خزانه های تو تمامی ندارد 39
- آفرینش من، جلوه مهربانی تو 41
- اوج بزرگواری خدای من 43
- مرا به دیگری وامگذار ! 45
- ای مونس لحظه های تنهایی! 47
- سلام به حاجت بزرگ من 49
- ای بهتر از پدر و مادر 51
- ای بی نیاز از عذاب من 53
- نامی که خودت انتخاب کردی 55
- منابع 57
مقدمه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ-نِ الرَّحِیمِ
چقدر دلم برای آن روزگارها تنگ شده است! آن وقت ها شهر ما این قدر چراغانی نبود، شب که می شد تاریکی همه جا را فرا می گرفت و من مهمان ستاره های زیبای آسمان می شدم، سی و دو سال قبل، آن زمان من کودکی پنج ساله بودم، وقتی شب فرا می رسید، منتظر می ماندم تا پدربزرگم دست مرا بگیرد و مرا به بالای بام ببرد، تو چه می دانی خوابیدن در زیر آسمان آن هم روی بامی که از کاهگل است چه لذّتی دارد.
آن شب ها را هیچ وقت فراموش نمی کنم، همان روزهایی که عشق به آسمان در وجودم جوانه زد و این گونه شد که آسمان برای من الهام بخش گردید.
ساعتی به ستارگان خیره می شدم و بعد به خواب می رفتم، چند ساعت که می گذشت، صدایی به گوشم می رسید که خواب را از چشم من می ربود، این صدای پدربزرگ بود، او در گوشه ای از بام رو به آسمان ایستاده بود و با خدای خویش راز و نیاز می کرد. آری! ماه رمضان بود و مردم دوست داشتند نزدیک شدن سحر را متوجّه بشوند، صدای پدربزرگ در تمام محلّه می پیچید. این یک رسم قدیمی در شهر ما بود که متأسّفانه برای همیشه فراموش شد، افسوس که شهر خیلی عوض شده است! حسرت آن روزگار برای همیشه در دلم باقی مانده است.