اشاره
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
غدیر
پدر گفت : « برویم ؟ »
امامحمّد دلش می خواست بماند.تا وقتی که رنگ نارنجی غروب، پشت ساختمانهای بلند و خاکستری شهر گم بشود.
گفت : « فقط نیم ساعت دیگه... » اما حالا پدرایستاده بود ونگاهش می کرد : « باید شیرینی هم بخریم.امشب قنادی ها غلغله است، اگر دیر برسیم، به شیرینی نمی رسیم. » و خندید.
محمّد با اکراه از روی نیمکت بلند شد : « فردا نمی توانیم بیاییم کوه ؟ » هنوزنگاهش دنبال قرص نارنجی خورشید بود.