تجربه نزدیک به مرگ (حوادث و اتفاقات کسانی که عالم بعد از مرگ را تجربه کردند) صفحه 232

صفحه 232

ص:232

سپس به این فکر کردم که چگونه می توانم مثبت بودن در تاریکی را تعریف کنم؟ خب مثبت بودن روشنایی است. سپس ناگهان، خودم را در روشنایی یافتم؛ روشن، سفید، درخشان و قوی؛ یک نور خیلی روشن. درست مانند فلاش دوربین بود اما نه به صورت لحظه ای. روشنایی ثابت و مداوم. در ابتدا روشنایی نور برایم دردناک بود. نمی توانستم مستقیما به آن نگاه کنم. اما به تدریج، احساس امنیت و گرمی کردم و همه چیز به طور ناگهانی به نظرم عالی آمد.

چیز بعدی که اتفاق افتاد این بود که همه ملکول ها، اتم ها، پروتون ها و نوترون هایی که در اطراف معلق بودند و به این ور و آن ور می رفتند را دیدم. از یک طرف حرکت آنها کاملا آشوبناک بود، و از طرف دیگر چیزی که لذت بسیاری برای من به همراه داشت این بود که این حرکت آشوبناک، دارای تقارن بود. این تقارن، زیبا و تمام و کمال بود و با مقدار زیادی از خوشی و لذت به سمت من آمد. من صورت کلی زندگی و طبیعتی را دیدم که جلوی چشمانم بود. همینجا بود که تمام نگرانی در مورد بدنم از بین رفت، چون برایم روشن شد که به آن، دیگر احتیاجی ندارم. در واقع بدنم یک محدودیت برای من بود.

همه چیز در این تجربه با هم پدیدار شد؛ بنابراین برای من بیان اتفاق ها به صورت یکی پس از دیگری دشوار است. تا آنجایی که می دانم زمان متوقف شده بود؛ گذشته، حال و آینده برای من در شکل غیر زمانی زندگی، به هم گره خورده بودند.

در جایی از این تجربه، من تحت آن چیزی قرار گرفتم که از آن به عنوان مرور زندگی یاد می شود، برای اینکه به یکباره زندگی خود را از ابتدا تا انتها دیدم. در واقع در نمایشنامه زندگی واقعی خود شرکت کردم، درست مانند این بود که یک تصویر هولوگرافیک از زندگی من پیش میرود. بدون هیچ حسی از گذشته، حال یا آینده، درست مثل الان و واقعیت زندگی من. مثل این نبود که با تولد شروع شود و با زندگی من در دانشگاه مسکو ادامه پیدا کند. همه آن یکباره ظاهر شد. من آنجا بودم. این زندگی من بود. هیچ گونه احساس گناه یا ندامت برای کارهایی که کرده بودم نداشتم. احساس خاصی برای شکست ها، تقصیرها و یا موفقیت ها نداشتم. تمام چیزی که احساس کردم، زندگیم بود. و من از آن راضی بودم. زندگیم را برای چیزی که بود، پذیرفتم.

در این لحظه، نور به صورت یک احساس آرامش و لذت به من تابید. نور بسیار مثبت بود. از اینکه در روشنایی بودم بسیار خوشحال بودم. و فهمیدم که روشنایی چه معنایی داشت. فهمیدم که تمام قوانین فیزیک برای زندگی بشر هیچی نیستند وقتی با این واقعیت سراسری مقایسه می شوند. همچنین فهمیدم که یک سیاهچاله فقط انتهای دیگری از همین روشنایی بینهایت نور است. فهمیدم که واقعیت همه جاست. زندگی به سادگی، یک زندگی دنیوی نیست، بلکه زندگی بدون نهایت است. همه چیز نه تنها به هم متصل است ، بلکه همه چیز، یکی است. بنابراین من یک احساس کلی بودن با روشنایی را درک کردم، احساسی که همه چیز با من و با جهان روبه راه است.

خب، من چنین جایی بودم، مورد هجوم همه این چیزهای خوب و این تجربه شگبت انگیز بودم، تا اینکه شخصی شروع به شکافتن شکم من کرد. می توانید تصور کنید؟ چیزی که اتفاق افتاده بود این بود که من را به سردخانه مردگان برده بودند. من را مرده تشخیص داده بودند و برای سه روز من را در آنجا گذاشته بودند.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه