تجربه نزدیک به مرگ (حوادث و اتفاقات کسانی که عالم بعد از مرگ را تجربه کردند) صفحه 286

صفحه 286

ص:286

همین که به این قطرات نزدیک شدم فهمیدم که این گروه خیلی بهتر از خودم مرا می شناسد می پذیرد و بسیار دوستم دارد. آنگاه عشقی از سوی آنان به سمت من روانه گردید که وجودم را کاملا فراگرفت و آن قدر خالص و قوی شد که دیگر نمی توانستم تحملش کنم. من نیز در واقع, یکی از اعضای همین گروه بودم یا به عبارت بهتر همیشه یکی از آن ها بوده ام. آنان نیز این مطلب را می دانستند و من هم می دانستم. عصاره ای که در مقابل همگان قرار داشت با قلب و ذهن من صحبت کرد و گفت که می بایست بازگردم و نباید آنجا بمانم. این طور به نظر می رسید که او موجودی مذکر است گرچه نمی شد او را همچون نفسی منفرد به حساب آورد. به او التماس کردم که مرا پس نفرستد. اوبسیار قاطعانه به من گفت که کاری وجود دارد که حتما باید انجامش دهم اما آنان همان جا در انتظار من خواهند ایستاد تا وقتی کارم به اتمام رسید دوباره به نزدشان بازگردم.

در همین لحظه از آنجا خارج و به جسمم وارد شدم. با تمام وجود از بستر برخاستم. از اینکه بازگردانده شده بودم عمیقا عصبانی شدم. به علت این بازگشت ناگهانی هفته ها عصبانی بودم اما بعد حواسم را معطوف انجام کاری کردم که به خاطر آن بازگردانده شده بودم. این تجربه حیات مرا عوض کرد و مرا وادار نمود تا تغییرات ارزشمند زیادی را در زندگیم ایجاد نمایم. برخی عادات بد گذشته ام را کنار نهادم و تحقیقات ویژه ای را صرف فهم مسائل روحانی نمودم. پژوهش هایی که باعث شد از مکان هایی بسیار جالب و گوناگون سر در بیاورم. از سال 1973 رویاهای زیادی را مشاهده کرده ام که اتفاقاتی را که قرار است بین سال های 1990 تا 1999 روی دهند برایم آشکار ساختند.

تجربه یک سرباز

سال 1969 در ویتنام مشغول انجام وظیفه ی میهن دوستانه ام بودم و به دیگران هم انجان کارها را آموزش می دادم. من از تعلیم دهندگان کلاه سبز ( کماندوهای ارتش آمریکا ) در جنگ تن به تن چریکی بودم. هیچ وقت فکر نمی کردم دشمنان هم در واقع شخصیت، اسم، پدر و مادر و زن و بچه دارند. اینکه آنها هم ترسها، اهداف، امیدها و رؤیاهای خودشان را دارند. به هیچ چیز فکر نمی کردم. آنها برای من فقط عدد بودند. تعداد کشته های بالا خوب بود، بیشتر هم بهتر. در ارتش در مقابل تعداد کشتار به شما حقوق می دهند نه وجدان.

من بدجنس و خشن بودم و جنس مذکر را برتر می دانستم. می توانستم از هر قسمت بدنم برای کشتن استفاده بکنم و همین را به افراد آموزش می دادم. یک روز بهای از خود راضی بودنم را پرداختم. در حال نگهبانی بودم که خمپاره ای به من اصابت کرد و از بدنم جدا شدم. در بالای بدنم شناور بودم و هیچ دردی احساس نمی کردم. باورم نمی شد که هنوز می توانستم فکر کنم، ببینم، بشنوم و حتی بو را حس کنم. سعی کردم نبض بدنم را که در زیرم بود بگیرم اما در کمال تعجب انگشتهایم از بدنم می گذشتند. می دانستم که سخت زخمی شده ام. یک عضو گروه که فقط می دانستم یک سرگروه است آمد و خیالم راحت شد. اسم من را صدا زد و سؤال هایی از من پرسید تا ببیند آیا صدای او را می شنوم یا نه. من سریع مقابلش رفتم و به سؤال هایش جواب دادم اما او صدایم را نمی شنید. در همان موقع بود که متوجه ی چیزی شدم که من را بهت زده کرد، بیشتر بدنی که درونش بودم در زمین بود و تنها سینه، شانه ها، گردن و سرم بالای زمین بودند.

فکر کردم کمی غیر عادی است و وضع بدتر شد وقتیکه احساس کردم به پایین کشیده می شوم. ناگهان وارد یک گودال شدم.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه