تجربه نزدیک به مرگ (حوادث و اتفاقات کسانی که عالم بعد از مرگ را تجربه کردند) صفحه 155

صفحه 155

ضمیمه :

حدود یک هفته بعد از اینکه برای اولین بار در مورد تجربه ام صحبت کردم و شروع کردم به گنجاندن تجربه در واقعیت زندگی روزانه ام، تجربه ی حیرت آوری رخ داد.

روز جمعه ساعت 2:30 صبح پای کامپیوتر در یک اتاق چت بودم. معمولاً پنجره های پاپ آپ را میبندم چون همیشه می خواهند وارد سایت های پو..رنو بشوی. اما این بار روی آن کلیک کردم. فوراً احساس کردم سوزشی از جریان الکتریسیته از کیبورد وارد دستم شد و لرزه ای در بدنم ایجاد کرد. زنی آن طرف خط هم یک تجربه گر نزدیک مرگ بود.

معمولاً تا با زنی آشنا نمی شدم اطلاعات شخصی او را نمی پرسیدم. اگرچه این بار تحت تأثیر نیرویی خارجی بودم. از او خواستم شماره تلفنش را بدهد تا با او صحبت کنم. تماس گرفتم، چیزی من را مجبور کرد آدرسش را بپرسم چون می دانستم دو ساعت تا خانه اش راه بود. این کار با شخصیت من سازگار نبود، اما نمی توانستم در برابر آن اجبار، کاری کنم. سوار ماشین شدم و به سرعت به راه افتادم. می دانستم که مجبورم او را ببینم و آن هم همین حالا.

نمی دانستم واقعاً کجا دارم می روم، قبلاً هرگز اینجا نیامده بودم. او جلوی در از من استقبال کرد. باید برایش توضیح می دادم به آن دلیلی که فکر می کرد نیامده بودم. می خواستم پیامی را به او بدهم. در 24 ساعت آینده اتفاق بدی برای او می افتاد و او به آنچه که باید بهش می دادم نیاز داشت تا از این امتحان سخت عبور کند. هشیارانه باید کاری را می کردم که پیش از آن نکرده بودم.

یکی از دست هایم را در جلو و دیگری را در عقب سینه اش نزدیک قلبش گذاشتم، و گفتم : "قدرت تو اینجاست" به نظرم رسید چیزی را از او گرفتم. ناگهان انتقال شدید و حیرت آوری از انرژی از من به او انجام شد. آن انرژی از شبکه ی خورشیدی و به گونه ای مستطیل شکل می آمد. شبیه باد پنکه بود که از طرف من وارد او شد. این اتفاق باعث شد موهایم راست شود و دست هایم از هیجان بلرزد. به او گفتم که این هدیه ای از انرژی بود و من فقط یک پیام آور هستم.

چون صبح بود و او دیابت داشت، رفت تا داروهایش را بخورد. در همان لحظه تلفن زنگ خورد. هر دو می دانستیم که بود. او تلفن را برداشت و شروع به گریه کرد. مادرش تحت مراقبت شدید بود. از من خواست او را به بیمارستان ببرم چون مادرش در کما بود. گفتم نمی توانم او را ببرم چون این بخشی از وظیفه ی اوست که باید خودش انجام بدهد. آن وقت بود که فهمیدم مادر او مرا فرستاده بود تا آن انرژی را به او هدیه بدهم و وقتی خبر را می گرفت، کنارش باشم.

تلفن را قطع کرد و رفت تا انسولین بزند. موج بزرگی از انرژی دریافت کردم که از طرف من به او اصابت کرد. او در جا میخکوب شد مثل وقتی که آهوی کوهی جلوی چراغ ماشین در حال حرکت قرار می گیرد. او تا 10 ضربان قلب میخکوب شد و بعد به آرامی رو به من کرد. سرنگ انسولینش را پر کرده بود و قصد داشت با انسولین زیاد، خودکشی کند. به او گفتم که حالا موهبتی دارد و نمی تواند این کار را بکند.

در آن لحظه گویی حفاظی از انرژی او را در برگرفت. آن انرژی اطراف او مثل گردبادی وارونه می چرخید. درست مثل آن بود که او احساسی از انرژی و هدفی جدید پیدا کرد. لباس هایش را چنگ زد و آماده شد، انگار می خواست به جنگ برود. تماشای تحول یک انسان شگفت انگیز است.

در راه خانه، از بی خوابی چند روزه از پا درآمده بودم. زمان انتقال نیرو را به یاد آوردم. گویی قدرتی دوباره به دست آوردم. طوری رانندگی کردم که انگار ساعت ها خوابیده ام.

تجربه صدف

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه