تجربه نزدیک به مرگ (حوادث و اتفاقات کسانی که عالم بعد از مرگ را تجربه کردند) صفحه 201

صفحه 201

آیا احساسات و مشاهداتی که مربوط به آینده باشند به سراغتان آمد؟ آگاهی هایی از آینده جهان و همچنین از رویداد های مربوط به زندگی شخصی ام در آینده. من خاطرات رویداد های دنیوی را به یاد نمی آورم اما مسلما می دانم که اطلاعاتی به من داده شد.

خداوند, روح و مذهب

پیش از وقوع تجربه معتقد به چه مذهبی بودید؟ من فردی روشنفکر بودم که به مذهب خاصی اعتقاد نداشتم

آیا تغییری در ارزش ها و اعتقاداتتان بر اثر آنچه که پشت سر نهادید ایجاد شد؟ بله پس از تجربه ی نزدیک مرگ در سال 1988 در زندگی بسیار احساس شادی کردم. مدت ها بود که غمگین بودم. احساس می کردم که نمی توانم از توانایی هایم به طور کامل استفاده کنم از این رو احساس گناه می کردم.

تجربه شامل: حضور موجودات فرازمینی نیز می شد

آیا بیان کردن تجربه ی تان در قالب کلمات دشوار بود؟ بله آن مکالماتی که در پس پرده در جریان بودند از واژگان انگلیسی استفاده نمی کردند و از زبانی بهره می بردند که بیانش در در قالب کلمات بسیار سخت است. گاهی اوقات مکالمات به کلی خارج از محدوده ی زبان های زمینی قرار می گرفتند.

یک یا چند بخش از تجربه برایتان پرمعنا و بسیار برجسته به نظر رسید؟ درس هایی که قادرم برای دیگران نیز بازگو نمایم بهترین بخش از تجربه ام بودند. تردید و ناباوری دیگران بدترین بخش آن می باشد.

آیا تجربه ی تان را برای دیگران نیز بازگو نموده اید؟ در سال 1988 افراد زیادی شاهد آنچه که بر سر من آمد بودند. آنان گفتند که به شدت تحت تاثیر رویداد های پیشامده قرار گرفته اند( آنان به شخصه دیدند که چگونه بدنم به جسمی بی جان تبدیل گردید و سپس حیات دوباره به آن بازگشت). همه از من خواستند تا درباره ی این واقعه مطالبی بنویسم. من نیز به آنان قول دادم که روزی این کار را انجام خواهم داد زیرا افرادی را که در رویا نیز ملاقات نمودم همین خواسته را از من طلب نمودند.

آیا مطلب دیگری نیز وجود دارد که مایل بشید به یادداشت هایتان بیفزایید؟ چیز های زیادی وجود دارند که مشغول یادداشتشان می باشم. مشاهداتم بسیار عظیم بودند گویی بخواهید یک فیل را از در جلویی خانه ی تان عبور دهید. کار بسیار دشواریست زیرا اندازه ی فیل از اندازه ی در بزرگتر است( عبور دادن اطلاعات روحانی از دروازه ی محدودیت های زمینی نیز همچون گذراندن آن فیل از درب خانه می باشد).

آیا سوالاتی که پرسیده شد و اطلاعاتی که با دقت فراهم آوردید می توانند به خوبی تجربه ی تان را توصیف نماید؟ مطمئن نیستم

تجربۀ دواین

این اتفاق برای من در بهار سال 1981 رخ داد. همه چیز از یک بیماری به ظاهر ساده شروع شد که به تدریج رو به وخامت گذاشت… دکتر من بعد از معاینه من با یک دکتر در دانشگاه استنفورد تماس گرفت و با لحنی خوش بینانه گفت که به تازگی یک روش جدید ابداع شده است که می تواند برای بیماری تو که نا قبل از این علاجی نداشته استفاده شود… آزمایش های متعددی روی قسمتهای مختلف بدن من انجام شد ولی این آزمایش ها نتایج خوبی را از وضعیت من ترسیم نمی کردند. بالاخره دکترها به این نتیجه رسیدند که وضعیت من به سرعت در حال بدتر شدن است و اگر هم بر روی من عمل جراحی انجام دهند احتمال اینکه در زیر عمل بمیرم زیاد است. به نظر من آنها نمی خواستند که ریسک کرده و روش جدید ابداعیشان را بدنام کنند… آخرین نظر دکترها این بود که من را مرخص کنند تا آخرین ماه های زندگیم را آن طور که می خواهم صرف کنم. تخمین آنها این بود که من فقط حدود 5 ماه دیگر زنده خواهم بود.

در ابتدا آنچه که به من گفته شد برایم قابل هضم نبود زیرا من فقط 41 سال داشتم. من و همسرم برنامه های زیادی برای آینده ریخته بودیم و رؤیاهای زیادی داشتیم و هیچ جایی برای مردن یکی از ما در این برنامه ها نبود. من چندین سرمایه گذاری و پروژۀ ساختمانی داشتم و بسیاری کارهای دیگر که قرار بود انجام دهم. در حالی که به طرف خانه رانندگی می کردیم متوجه شدم که بیمارستان برای من دیگر وقت ملاقات بعدی تعیین نکرده است. به تدریج ذهنم واقعیتی که پیش رویم بود را درک می کرد. در ابتدا این موضوع برایم به آن سهمگینی که انتظار آن را داشتم نبود. شاید به خاطر اینکه از بی خوابی در این چند ماه اخیر و دست و پنجه نرم کردن با بیماری تا مغز استخوان خسته بودم. به تدریج با خودم شروع به تفکر کردم. اگر حتی از این بیماری جان سالم بدر ببرم، آیا خواهم توانست در سالهای آتی خوشحالی واقعی و پایدار را در زندگیم بیابم؟ من بارها از خودم این سؤال را پرسیدم که آیا زندگی راجع به داشتن خانۀ بزرگتر یا ماشین بهتر یا هواپیمای خصوصی یا تعطیلات بیشتر است؟ از آنجایی که من هیچ باور معنوی نداشتم، تسکین خود را در انکار و ندانستن می یافتم. باور داشتم که وقتی مردم دیگر همه چیز تمام است…

اکنون از زمانی که دکترها به من 5 ماه وقت داده بودند، 12 ماه گذشته بود و من هنوز زنده بودم. من حتی برای هر تنفس خود تقلا می کردم و به نوعی چشم به راه تاریکی و نابودی بعد از مرگ و راحتی (که از این دردها و چالش ها فراهم می کرد) بودم. هر روز از روز بعد برایم سخت تر می شد. ولی تنها چیزی که می خواستم رهایی از این دردها بود، به هر قیمتی که باشد. تنها طوری که می توانستم کمی بخوابم به صورت نشسته بود ولی آنقدر سر و صدا و تقلا می کردم که همسرم نمی توانست با من در یک اتاق بخوابد و من به دفتر خودم در اتاق طبقه پایین رفته و شب را تا صبح روی صندلی راحتی که در آنجا داشتم طی می کردم.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه