تجربه نزدیک به مرگ (حوادث و اتفاقات کسانی که عالم بعد از مرگ را تجربه کردند) صفحه 269

صفحه 269

در آن کوهستان حدود نیمه راهی به سمت بالا، تخته سنگ بزرگی بود. روی آن یک آجر طلایی درخشان بود آن صدا به من گفت که باید یک باغ روی آن کوه بسازم و اینکه هر سال یک آجر روی تخته سنگ ظاهر می شود و من باید با آنها مسیری بالای کوه از بستر تا تخته سنگ می ساختم. به من گفته شد درخت هایی که به نظر بلوط و غیره می رسیدند در بالای کوه بکارم.

من مدت زیادی آنجا بودم و در تمامی آن لحظات آن صدا حاضر بود، هرگز احساس تنهایی نکردم و هرگز نپرسیدم که چرا آنجا بودم، در آرامش کامل به سرمی بردم و احساس لذتی تمام عیار و عشقی بی قید و شرط در تمامی لحظات درون من بود. می دانستم که آن صدا قابل اعتمادترین شخص / چیز در جهان بود. همان طور که سالها می گذشت، می دیدم که درخت ها، سبزه ها و گل هایی که کاشته بودم رشد می کردند، رنگ گل ها رنگ هایی نبودند که تا به آن موقع دیده باشم، مثل اینکه 20 رنگ متفاوت در رنگین کمان آنجا بود، نمی توانم آنها را توصیف کنم چون هیچ چیز قابل مقایسه با آن در اینجا نیست.

چیزهای زیادی آموختم و می توانستم، چون جمله ی بهتری پیدا نمی کنم، «درون روح افراد را ببینم» و در یک لحظه تمام نتایج اعمالمان را روی دیگران درک کنم، اینکه خشم از درد و ترس منشأ می گیرد و بسیاری آموخته های دیگر در مورد چیزی که اکنون به عنوان وضعیت انسان در نظرم هست. و بعد دیدم که همه ی موجودات روی سیاره روی این خطوط به هم پیوسته اند و احساسی از عشقی خردکننده و حس یگانگی از درونم گذشت حس کردم انگار قلبم در حال انفجار است.

آخرین آجر روی تخنه سنگ 2500 سال بعد از اولین باری که رسیده بودم پدیدارشد. من از تمام آن سالها آگاه بودم و یک رؤیا نبود. «زمانی واقعی» بود اگر قابل درک باشد. حالا مسیری از آن تخته سنگ کشیده شده، اما در طی سالها تخته سنگ تغییر شکل داده بود و حالا شکل یک مربع را داشت. درخت هایی که ابتدا کاشته بودم، رشد کرده بودند و تنه ی آنها به شکلی ستبر شده بودند که فقط می توانم به شکل معبدی بالای کوه توصیفش کنم. آن صدا به من گفت که اولین قسمت کارم تمام شده است و حالا باید به آن راه قدم بگذارم. به پایین کوه رفتم و اولین قدم را برداشتم.

در این لحظه سوزاننده ترین و تحمل ناپذیرترین درد درونم را شکافت اما آن صدا گفت که از مسیر بیرون نروم. علت درد را پرسیدم چون درد فیزیکی نبود ( به نظر عجیب می آید ) اما آن درد غیر مادی بود. آن صدا گفت آن درد کوچکترین گناهی بود که من در مقابل روحم مرتکب شده بودم. اینطور فهمیدم که منظور گناهی که در مذاهب مختلف مطرح بود نیست بلکه آن درد زخمی بود که خودم در طول زندگیم به روحم وارد کرده بودم. من به بالا رفتن از مسیر ادامه دادم و هر قدمی که بر می گذاشتم دردی بدتر از درد قدم قبلی بود تا اینکه به نزدیکی بالای کوه رسیدم و به آن صدا گفتم که می توانم تمامش کنم.

آن صدا مهربان و شکیبا بود و گفت که با من خواهد بود و اینکه تمام خواهم کرد اما باید درسهایی که او می داد را می آموختم. در این لحظه به شدت عصبانی شدم و پرسیدم چرا من این همه مدت اینجا آورده شده ام تا این دردهای وحشتناک را تجربه کنم؟. تا پایان راه را با تشویق و حضور چیزی که حالا می دانستم یک موجود روحانی والا بود، ادامه دادم. به ورودی معبد درخت رسیدم، وارد شدم و تنها موجود دیگر را در تمام مدتی که آنجا بودم دیدم. پشتش به من بود و زانو زده بود گویی در حال نیایش بود.

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه