تجربه نزدیک به مرگ (حوادث و اتفاقات کسانی که عالم بعد از مرگ را تجربه کردند) صفحه 338

صفحه 338

هیچوقت!!!!!!!! الان 40 سال از این تجربه می گذرد. در ماه آوریل 46 ساله می شوم. اجدادم ( بله من مطمئنم که آنها پدربزرگ ها، مادربزرگ ها، عمو ها، دایی ها و خویشاوندان من بودند که قبل از من از دنیا رفته بودند ) راست می گفتند. درس هایی بود که باید می آموختم، درس های بسیار سخت. غلبه بر اعتیاد به مواد مخدر 13 سال پیش، فراموش کردن درد و رنج شرایطی که خارج از کنترل من بود. این تجربه این احساس را در من تداعی کرد که مرک چیزی نیست که باید از آن ترسید. ما آمده ایم تا بیاموزیم و رشد کنیم .

وقتی به این تجربه فکر می کنم اشکم در می آید. ای کاش تمام درس هایی که باید یاد می گرفتم را یکباره فهمیده بودم. من به خاطر این تجربه و یک سری دیگر از خواب ها و رویاها که نمی دانم در دسته تجربه های نزدیک مرگ قرار می گیرد یا نه به معاد اعتقاد راسخ پیدا کرده بودم. همچنین باعث شد احترام خاصی برای زندگی همه موجودات زنده روی زمین قائل شوم.

زمان زیادی را برای یادآوری و تحلیل تجربه خودم گذاشتم اما تاثیر بسزایی بر من داشت. معتقدم تولدم در واقع شروع یک سفر برای من است. همچنین حس می کنم من بخاطر این موضوع متفاوت هستم و دیگر نباید معمولی باشم. دیگر نباید قسمتی از یک جامعه معمولی باشم. دلم می خواهد بدانم دیگران هم همین احساس را دارند یا نه.

از توجه شما ممنونم

تجربه آلیسیا

من این داستان را از دو منظر می نویسم، یکی تجربه ی خودم و یکی هم تجربه ی آلیسیا. در شانزدهم جولای 2001 همراه آرمی، هم اتاقیم، بیرون از شهر فرستاده شدم. او به خاطر عمل سزارین به انسداد روده ای مبتلا شده بود. شب شانزدهم دچار سکته ی قلبی شد و تقریباً 9 دقیقه هیچ ضربان قلبی نداشت. او را به هوش آوردند و به اورژانس بیمارستان محلی منتقل شد. من توسط صلیب سرخ مطلع شدم و در 18 جولای در حال پرواز به خانه ام بودم. ساعت 8 صبح بود، احساس کردم کسی دارد چیزی را از سرم بیرون می کشد. در همان لحظه چیزی را دیدم که بهترین توصیفی که می توانم بکنم، یک ستاره ی دراز کرک دار بود که از نزدیک سرم آمد و به سمت صندلی رو به رویم پرواز کرد و در سقف هواپیما ناپدید شد.

به محض برگشتن به شهر به بیمارستانی رفتم که دوستم در آی سی یو بدون هیچ شانسی برای نجات در کما بود. آن جمعه وقتی با دکتر صحبت می کردم، من را تشویق کرد برگه ی عدم به هوش آمدنش را امضاء کنم، با این توضیح که او دوباره چهارشنبه ایست قلبی داشته است. من گفتم صبح؟ او به من نگاه کرد و گفت : بله. هیچ سؤالی نکرد، اما در نگاهش این پرسش بود که من چطور می دانم.

مدتی بعد آلیسیا از کما بیرون آمد. تقریباً همان اول داستان شگفت انگیزی از دیدارش از بهشت تعریف کرد. به من نگاه می کرد و به آسمان اشاره می کرد و گفت :» من به بهشت رفتم. بسیار زیبا بود.» تا جایی که می توانست دستش را باز کرد و گفت :» همه همدیگر را دوست داشتند، هیچ فحش و دعوا و فریادی نبود.» با هر جمله ای که می گفت، دست هایش را برای تأکید استفاده می کرد و در پایان گفت :» من دوست نداشتم برگردم.»

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه