تجربه نزدیک به مرگ (حوادث و اتفاقات کسانی که عالم بعد از مرگ را تجربه کردند) صفحه 351

صفحه 351

اکتاویا هچر

در ژانویه 1891 جیمز و اکتاویا هچر تنها پسرشان ژاکوب را از دست دادند. اکتاویا بعد از مرگ پسرش افسرده شد و از تخت او را ترک نمی کرد. او بیمار شد و به کما رفت و در 2 مه 1891 اعلام شد که مرده است. او فورا دفن شد. چند روز بعد خانواده شوهرش متوجه شدند که چند نفر از مردم شهر که در کما بوده اند دوباره زنده شده اند. جیمز و خانواده اش شک کردند که زن را زنده به گور کرده باشند بنابراین سریعا او را نبش قبر کردند. اما دیر شده بود.

اکتاویا به هوش آمده و سعی کرده بوده از قبر خارج شود، اما نتوانسته است. پوشش داخلی تابوت پاره شده بود و دستانش خون آلود بودند. جیمز دوباره او را به خاک سپرد. ساکنین اطراف گورستان ادعا می کنند که صدای گریه زن را از گور می شنیده اند. جیمز از ترس اینکه خودش زنده به گور نشود دستور داد برایش یک تابوت سفارشی بسازند. این تابوت از داخل باز می شود و اگر زنده باشد می تواند فرار کند.

مادام بوبین در 16 نوامبر 1901 مادام بوبین بعد از اینکه از سنگال به فرانسه رسید در اثر تب زرد درگذشت. جسد او سفت شده و صورتش خاکستری شده بود. اورا به سرعت دفن کردند. پرستاری که مادام بوبین را قبل از دفن دیده بود گزارش داد که بدنش آنقدر که باید سرد نبوده و ادعا کرد حرکات کوچکی را در عضلات شکمش مشاهده کرده است. او گفت: احتمال دارد مادام بوبین نمرده و زنده به گور شده باشد.

پدر مادام بوبین او را نبش قبر کرد و از اینکه دید دخترش در تابوت یک نوزاد به دنیا آورده، شگفت زده شد. کالبدشکافی نشان داد که او تب زرد نداشته و هنگام دفن زنده بوده و داخل قبر مرده است. خانواده اش شکایت کردند و 8000 فرانک به آن ها داده شد.

تجربه عباس

این گزارش در مورد پیرمردی است که آنقدر حالش وخیم بوده که حتی خودش هم می دانست سحر روز بعد را نخواهد دید. حدسش درست بود. او آن شب مرد اما به طور عجیب و باورنکردنی دوباره زنده شد. عجیب تر اینکه پیرمرد بعد از بازگشت به زندگی، حالش خوب خوب شده و دیگر نشانی از بیماری و درد در او دیده نمی شود.

بی وقت می آید و ناگهانی. بی برو برگرد. همین غافلگیری، یکی از ویژگی های مرگ است. ماجرای مرگ، رفتنی است که بازگشتی ندارد اما روزگار است دیگر. آدمیزاد روی این کره خاکی دستخوش حوادث و اتفاقات عجیب و دور از ذهنی می شود که اگر در این مورد بگوییم «غیرممکن ها، ممکن می شود» اغراق نکرده ایم. عباس خواجه هم جزو افراد انگشت شماری است که چند روز گذشته ممکن شدن کار غیرممکنی را تجربه کرد. بگذارید پای صحبت های خودش بنشینیم تا برایمان از شبی بگوید که مرد!

معلوم بود می میرم

«حرف یک یا دو روز نبود که، روی تخت افتاده بودم. ماه ها بود که سراغ این پزشک و آن متخصص می رفتم. می رفتم که نه. نای حرکت کردن نداشتم. مرا می بردند. پسرم این زحمت را می کشید.

خودم می دانستم اوضاع وخیمی دارم. درد مثل خوره افتاده بود به جانم. با این سن و سالم، توقع بهبودی هم نداشتم .از برخورد پزشکان هم می شد فهمید که کجا و در کدام مرحله از زندگی ام.»

روزها سپری می شد و حال آقای خواجه روز به روز بدتر و بدتر. «چند روز پیش، بعدازظهر حالم خیلی بد شد. پسرم مرا به بیمارستان برد و طبق روال همیشه، اولش با معاینه شروع شد، آخرش هم با یک سرم ختم شد.»

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه