کلید اسرار صفحه 23

صفحه 23

گردش روزگار

زن سفره را پهن کرد و مرغ بریان را در وسط آن گذاشت. نان و سبزی و دوغ هم آورد. نماز مرد که تمام شد با لحنی محبت آمیز به او گفت:

- غذا حاضر است بفرما.

مرد سر سفره نشست. در همین موقع در خانه به صدا درآمد. مردی فقیر بود. صدایش به وضوح شنیده می شد.

- به خاطر خدا کمک کنید. گرسنه ام. چند روز است چیزی نخورده ام.

مرد گفت:

- مرغ را برای این فقیر ببر!

زن پرسید:

- پس خودمان چه؟

- اشکال ندارد. نان و ماست می خوریم.

زن مرغ را برای مرد فقیر برد. وقتی برگشت؛ چشمانش اشک آلود بود. به آشپزخانه رفت و با یک کاسه ماست برگشت. مرد پرسید:

- چرا گریه می کنی؟

- چیزی نیست!

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه