- دعای پدر 1
- حاتم دوران 7
- شمر 10
- حرمله 13
- عمر سعد 16
- عبیدالله بن زیاد 19
- گردش روزگار 23
- خزانه ی غیب 26
- شاهدان بی زبان 30
- راز دل 34
- پاداش خدا 38
- نفرین 41
- کار خدا 45
- دست انتقام 49
- مکافات عمل 53
- قسم دروغ 57
- ایثار 60
- هدیه ی دوست 65
- اسب سیاه 68
- تجارت پرسود 71
- طغیان 74
- کوردل 78
- کبک دری 82
- داستان خوشبختی 85
- همسایه ی بی رحم 91
- شب زلزله 96
- تقاص 100
- فهرست منابع 104
- لیست کتب منتشر شده و در در دست چاپ انتشارات نورالسجاددرسال 89-90 106
خزانه ی غیب
گوشه ی اتاق کز کرده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. زن با لحنی سرزنش بار گفت:
- بچه ها گرسنه هستند. چیزی برای خوردن نداریم!
مرد به فکر فرو رفت. مقداری طناب در خانه داشتند. باید آن ها را به بازار می برد و می فروخت. طناب ها را برداشت و از خانه خارج شد. بازار دمشق شلوغ تر از همیشه بود. ساعتی بعد طناب ها را به قیمت یک درهم فروخت. با خوشحالی سکه را در مشت فشرد و به راه افتاد. می خواست برای خانواده ش چیزی بخرد. در این هنگام متوجه ازدحام جمعیت در قسمتی از بازار شد. یکی از مغازه داران یقه ی جوانی را گرفته بود و فریاد می کشید:
- یا همین حالا بدهی ات را بده یا تو را پیش قاضی می برم تا زندانی ات کند!
جوان بیچاره که لباس های مندرسی پوشیده بود با التماس گفت:
- تو را به خدا رحم کن! آخر یک درهم که قابل این حرف ها را ندارد! نیازی به قاضی و دادگاه نیست. چند روز دیگر طلبت را می دهم.
مغازه دار به شاگردش اشاره کرد و گفت: