کلید اسرار صفحه 26

صفحه 26

خزانه ی غیب

گوشه ی اتاق کز کرده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. زن با لحنی سرزنش بار گفت:

- بچه ها گرسنه هستند. چیزی برای خوردن نداریم!

مرد به فکر فرو رفت. مقداری طناب در خانه داشتند. باید آن ها را به بازار می برد و می فروخت. طناب ها را برداشت و از خانه خارج شد. بازار دمشق شلوغ تر از همیشه بود. ساعتی بعد طناب ها را به قیمت یک درهم فروخت. با خوشحالی سکه را در مشت فشرد و به راه افتاد. می خواست برای خانواده ش چیزی بخرد. در این هنگام متوجه ازدحام جمعیت در قسمتی از بازار شد. یکی از مغازه داران یقه ی جوانی را گرفته بود و فریاد می کشید:

- یا همین حالا بدهی ات را بده یا تو را پیش قاضی می برم تا زندانی ات کند!

جوان بیچاره که لباس های مندرسی پوشیده بود با التماس گفت:

- تو را به خدا رحم کن! آخر یک درهم که قابل این حرف ها را ندارد! نیازی به قاضی و دادگاه نیست. چند روز دیگر طلبت را می دهم.

مغازه دار به شاگردش اشاره کرد و گفت:

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه