کلید اسرار صفحه 38

صفحه 38

پاداش خدا

پدرم حاج میرزا خلیل تهرانی در آستانه ی هشتاد سالگی هنوز سرحال و شاداب بود. عادت داشت هر روز به زیارت حرم امیرمومنان7برود. من نیز همراهش می رفتم. با چنان سرعتی حرکت می کرد که از او جا می ماندم. بین راه مردم با او سلام و احوال پرسی می کردند. پدرم طبیبی معروف بود. بیماران از کربلا و کاظمین و شهرهای دیگر عراق برای مداوا به نزدش می آمدند. شنیده بودم در قم و تهران آدم های مهمی را معالجه کرده. آن هم به صورتی اعجازآمیز. طوری که او را افلاطون زمان و جالینوس دوران لقب داده بودند. آن روز هم مثل همیشه برای زیارت و شرکت در نماز جماعت ظهر عازم حرم مطهر بودیم. تصمیم داشتم سؤالی از او بپرسم. سؤالی که مدت ها بود فکرم را مشغول کرده بود. البته دورادور چیزهایی از برادران بزرگم شنیده بودم. اما دلم می خواست به طور مفصل و کامل از زبان پدرم بشنوم. نماز جماعت که تمام شد گوشه ی یکی از رواق ها نشستیم. برای پرسیدن سؤالم دودل بودم. پدر نگاه نافذش را به من دوخت و پرسید:

- پسرم چیزی شده؟

لبخند کمرنگی روی لب هایم نشست و گفتم:

- سؤال کوچکی داشتم!

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه