- دعای پدر 1
- حاتم دوران 7
- شمر 10
- حرمله 13
- عمر سعد 16
- عبیدالله بن زیاد 19
- گردش روزگار 23
- خزانه ی غیب 26
- شاهدان بی زبان 30
- راز دل 34
- پاداش خدا 38
- نفرین 41
- کار خدا 45
- دست انتقام 49
- مکافات عمل 53
- قسم دروغ 57
- ایثار 60
- هدیه ی دوست 65
- اسب سیاه 68
- تجارت پرسود 71
- طغیان 74
- کوردل 78
- کبک دری 82
- داستان خوشبختی 85
- همسایه ی بی رحم 91
- شب زلزله 96
- تقاص 100
- فهرست منابع 104
- لیست کتب منتشر شده و در در دست چاپ انتشارات نورالسجاددرسال 89-90 106
کار خدا
آن روز عین الدوله صدر اعظم ناصرالدین شاه برای دیدار شاه به شمس العماره رفته بود. پس از ملاقات با شاه سوار کالسکه شد و به خانه برگشت. احساس کسالت می کرد. باید استراحت می کرد. خانه ی بزرگ او با شمس العماره فاصله ی چندانی نداشت. کالسکه چی مقابل خانه نگه داشت. عین الدوله پیاده شد. درویشی بیرون خانه روی قطعه پوستی نشسته بود و جمله ای را مدام تکرار می کرد:
- کار خوب است عین الدوله درست نماید!
صدر اعظم نیم نگاهی به او انداخت و وارد خانه شد. در همین موقع درویش دیگری آمد و مقابل درویش اول نشست. شب هنگام در خانه ی عین الدوله مهمانی بزرگی برپا بود. آشپز صدر اعظم غذای مفصلی پخته بود. برنج و مرغ مخصوص، دعوت شدگان همه از اعیان و بزرگان و رجال دولت بودند. در سالن پذیرایی پشت میز بزرگ غذاخوری نشسته بودند. خدمه ی خانه سفره ی شام را آماده کردند. بعد از شام مهمان ها تک تک پراکنده شدند. در این موقع عین الدوله متوجه شد دو نفر از خدمتکاران در گوشی با هم صحبت می کنند. آن ها در حین صحبت می خندیدند. یکی از آن دو نفر پیشکار مخصوص صدر اعظم بود. عین الدوله عصای آبنوسش را تکان داد و