- دعای پدر 1
- حاتم دوران 7
- شمر 10
- حرمله 13
- عمر سعد 16
- عبیدالله بن زیاد 19
- گردش روزگار 23
- خزانه ی غیب 26
- شاهدان بی زبان 30
- راز دل 34
- پاداش خدا 38
- نفرین 41
- کار خدا 45
- دست انتقام 49
- مکافات عمل 53
- قسم دروغ 57
- ایثار 60
- هدیه ی دوست 65
- اسب سیاه 68
- تجارت پرسود 71
- طغیان 74
- کوردل 78
- کبک دری 82
- داستان خوشبختی 85
- همسایه ی بی رحم 91
- شب زلزله 96
- تقاص 100
- فهرست منابع 104
- لیست کتب منتشر شده و در در دست چاپ انتشارات نورالسجاددرسال 89-90 106
دست انتقام
نزدیک غروب به تمام سلول ها و بندها سر زد و زندانیان را سرشماری کرد. همه چیز مرتب بود. آخرین بندی که بازدید کرد بند محکومین به اعدام بود. یکی از بستگانش هم جزو همین محکومین بود. او با دیدن رئیس زندان نزدیک شد و طوری که بقیه متوجه نشوند آهسته گفت:
- دلم برای زن و بچه ام تنگ شده. اجازه بده بروم ورامین. فردا شب برمی گردم.
- بسیار خوب برو ولی به موقع برگرد.
زندانی که صورتش از شدت خوشحالی گل انداخته بود گفت:
-ای به چشم! خیالتان راحت باشد.
اواخر شب بود. رئیس زندان آخرین سفارش ها را به نگهبانان کرد و از زندان خارج شد. وقتی به خانه رسید شامش را خورد و خیلی زود خوابید. خسته بود. صبح زود لباسش را پوشید که به محل کار برود. زنش گفت:
- چرا این لباس را پوشیدی؟
- مگر اشکالی دارد؟ به این تمیزی!
زن خندید و گفت: