کلید اسرار صفحه 49

صفحه 49

دست انتقام

نزدیک غروب به تمام سلول ها و بندها سر زد و زندانیان را سرشماری کرد. همه چیز مرتب بود. آخرین بندی که بازدید کرد بند محکومین به اعدام بود. یکی از بستگانش هم جزو همین محکومین بود. او با دیدن رئیس زندان نزدیک شد و طوری که بقیه متوجه نشوند آهسته گفت:

- دلم برای زن و بچه ام تنگ شده. اجازه بده بروم ورامین. فردا شب برمی گردم.

- بسیار خوب برو ولی به موقع برگرد.

زندانی که صورتش از شدت خوشحالی گل انداخته بود گفت:

-ای به چشم! خیالتان راحت باشد.

اواخر شب بود. رئیس زندان آخرین سفارش ها را به نگهبانان کرد و از زندان خارج شد. وقتی به خانه رسید شامش را خورد و خیلی زود خوابید. خسته بود. صبح زود لباسش را پوشید که به محل کار برود. زنش گفت:

- چرا این لباس را پوشیدی؟

- مگر اشکالی دارد؟ به این تمیزی!

زن خندید و گفت:

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه