کلید اسرار صفحه 65

صفحه 65

هدیه ی دوست

آقا شیخ غلامحسین اهل داراب فارس بود. سال 1304 ش به نجف آمد. در یکی از مدارس علمیه ی همجوار حرم امیرمومنان(علیه السّلام)حجره ای گرفت و مشغول تحصیل علوم دینی شد. آن روز ظهر مثل همیشه راهی مسجد محل شد تا نماز ظهر و عصرش را به جماعت بخواند. مسجد نزدیک حرم حضرت علی(علیه السّلام)بود. بین دو نماز مردی لاغر اندام با صورتی استخوانی و لباس های مندرس از بین صفوف نماز گذشت. مقابل نمازگزاران ایستاد و با صدایی لرزان شروع به صحبت کرد.

- زن و بچه ام گرسنه اند! به من کمک کنید. خدا عوضتان بدهد.

مرد فقیر همچنان به جمعیت حاضر در مسجد التماس می کرد.

اما هیچکس به او کمکی نکرد. نماز دوم که تمام شد مردم مسجد را ترک کردند. آقا شیخ غلامحسین دست در جیب کرد و سکه ای یک ریالی را بیرون آورد. می خواست با آن ناهار ظهرش را تهیه کند. با خود اندیشید:

- اگر این فقیر راست بگوید و واقعا تنگدست باشد و زن و بچه اش بدون غذا باشند من چه جوابی نزد خدا دارم؟

سکه را در مشت فشرد. کف دستش عرق کرده بود. دودل بود. همچنان سرجایش نشسته بود. دوباره به فکر فرو رفت. ندایی از درون به او می گفت:

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه