- دعای پدر 1
- حاتم دوران 7
- شمر 10
- حرمله 13
- عمر سعد 16
- عبیدالله بن زیاد 19
- گردش روزگار 23
- خزانه ی غیب 26
- شاهدان بی زبان 30
- راز دل 34
- پاداش خدا 38
- نفرین 41
- کار خدا 45
- دست انتقام 49
- مکافات عمل 53
- قسم دروغ 57
- ایثار 60
- هدیه ی دوست 65
- اسب سیاه 68
- تجارت پرسود 71
- طغیان 74
- کوردل 78
- کبک دری 82
- داستان خوشبختی 85
- همسایه ی بی رحم 91
- شب زلزله 96
- تقاص 100
- فهرست منابع 104
- لیست کتب منتشر شده و در در دست چاپ انتشارات نورالسجاددرسال 89-90 106
حاتم دوران
روزی از روزهای گرم تابستان بود. عبدالله بن جعفر طیار برای سرکشی به یکی از باغ هایش از مدینه خارج شد. باغ، بین راه مدینه و مکه بود. نزدیک ظهر به نخلستانی سرسبز رسید. زمان استراحت بود. غلام سیاهپوستی را دید که مشغول آبیاری نخلستان بود. نزدیک رفت و پس از سلام گفت:
- برادر! اگر اجازه می دهی ساعتی در این جا بیاسایم.
غلام دست از کار کشید و گفت:
- خوش آمدید. مهمان حبیب خداست!
او بعد از گفتن این حرف دوباره مشغول کار شد. عبدالله زیر سایه نخل کهنسالی نشست و غلام سیاهپوست را زیر نظر گرفت. غلام با جدیت تمام کار می کرد و آب را به زیر درختان نخل هدایت می کرد. کارش که تمام شد. گوشه ای نشست. سفره غذایش را باز کرد. سه
قرص نان در سفره بود. هنوز لقمه ای نخورده بود که سگی وارد نخلستان شد. استخوان های قفسه ی سینه اش از شدت گرسنگی بیرون زده بود. سگ روبروی غلام روی زمین دراز کشید. دمش را چند مرتبه تکان داد. با زبان بی زبانی می گفت گرسنه ام. غلام که متوجه گرسنگی سگ شده بود یکی از قرص های نان را به سمت او