کلید اسرار صفحه 7

صفحه 7

حاتم دوران

روزی از روزهای گرم تابستان بود. عبدالله بن جعفر طیار برای سرکشی به یکی از باغ هایش از مدینه خارج شد. باغ، بین راه مدینه و مکه بود. نزدیک ظهر به نخلستانی سرسبز رسید. زمان استراحت بود. غلام سیاهپوستی را دید که مشغول آبیاری نخلستان بود. نزدیک رفت و پس از سلام گفت:

- برادر! اگر اجازه می دهی ساعتی در این جا بیاسایم.

غلام دست از کار کشید و گفت:

- خوش آمدید. مهمان حبیب خداست!

او بعد از گفتن این حرف دوباره مشغول کار شد. عبدالله زیر سایه نخل کهنسالی نشست و غلام سیاهپوست را زیر نظر گرفت. غلام با جدیت تمام کار می کرد و آب را به زیر درختان نخل هدایت می کرد. کارش که تمام شد. گوشه ای نشست. سفره غذایش را باز کرد. سه

قرص نان در سفره بود. هنوز لقمه ای نخورده بود که سگی وارد نخلستان شد. استخوان های قفسه ی سینه اش از شدت گرسنگی بیرون زده بود. سگ روبروی غلام روی زمین دراز کشید. دمش را چند مرتبه تکان داد. با زبان بی زبانی می گفت گرسنه ام. غلام که متوجه گرسنگی سگ شده بود یکی از قرص های نان را به سمت او

کتابخانه بالقرآن کتابخانه بالقرآن
نرم افزار موبایل کتابخانه

دسترسی آسان به کلیه کتاب ها با قابلیت هایی نظیر کتابخانه شخصی و برنامه ریزی مطالعه کتاب

دانلود نرم افزار کتابخانه